نتایج جستجو برای عبارت :

هرجای دنیایی دلم اونجاست

زندگی به یه جایی میرسه که دیگه حوصله طفره رفتن، مراعات نمودن و وانمود کردن رو نداری... اونجاست که فکر میکنی واقعا اصلا لازم بود یه چیزایی رو هی دید و ناراحت شد، ولی انقدر تحمل کرد که به حتی بالاتر از اینجات برسه؟!! اصلا لازم بود هی از این مسیر غلط رد بشی و بگی درست میشه، بگی همه‌جا همین طوره و غیره...اونجاست که پاک‌کنت رو برمیداری و با خودت، آدما و اشیا صادق تر میشی... اونجاست که میگی باید اون جمله ی «پنج شنبه های بیمار» رو از قفسه کتاب خوابگاه پا
مشکل اینجاست که آدم دور و بریاشو توی روزای سختش می سنجهباحال ترش اونجاست که میگه تو حالت بدهحال بد یعنی چی؟حال بد برای بچگیه! روزای سخت و روزای دل خوش کننده داریمتوی روزای سخت هم میشه خوب بود میشه خندید میشه حال کردمشکل اینجاست که آدم دور و بریاشو توی روزای سختش می سنجهمشکل اونجاست که کی پاس میشه کی میفته+ کاش قبول کنیم به بعضیا سخت تر از بقیه میشه کمک کرد. اصلا کمک نکنیم به اون بعضیا. شاید اونا به یه حضور ساده دلگرم باشن چرا غم می افزاییم برای
شب جمعه است
ارباب هوایت نکنم میمیرم...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
ارباب
تو خودت قول بده کرببلا می بری ام
شب لیله الرغائب خدا کنه قسمت و دعوت...

پ ن:
شهریور ماه سال گذشته(1396)در صحن با صفایت بودم...دلم اونجاست هنوز...جامانده...خوش ب حال دل من مثل تو دارد آقا...
دلتنگ کرببلایم. ..
بسم الله الرحمن الرحیم
آدم بعضی وقتها به جایی میرسه نه میتونه زندگی کنه،نه میتونه بمیره یعنی جایی میرسه که فقط از خودش خسته است،بخاطر حماقتهاش،بخاطر نادانیاش ‌ووو اونجاست که چاره دردش فقط خوابه.نه میمیری نه زندگی میکنی...
خب بدی شغل من اینه که همیشه با ادمای مایه دار که بچه هاشون همسن من هستند سر و کار دارم ...بدیش به اونجاست که خیلی به بچه هاشون حسودیم میشه که مامان باباهای جوونی دارن 
به اینکه مایه دارن..زمین و ویلاهای آنچنانی...
خب این بده خیلی بد...شاید هم از اون لحاظ که توقعم از زندگی بالا میره خوبه
به نام او
وقتی به دلم میفته که اجاق گاز روشن مونده، برمی‌گردم و می‌بینم آره، روشن مونده؛وقتی به دلم میفته که کلید خونه توی جیب پالتوم جامونده و ممکنه پشت در بمونم، می‌روم توی جیب‌مو نگاه می‌کنم و می‌بینم کلیدم اونجاست؛
ادامه مطلب
 
بدترین جاش اونجاست که میفهمی هیچ چیز قرار نیست حالتو خوب کنه، انگار واقعیت مثه یه سیلی محکم و ظالمانه خورده توی گوشت .. زندگی سخته ، بی‌رحمه ، و تو توی این بی رحمی تنها هستی . مثل سه صبح امروز ، که توی حیاط بارونی و سرد بیمارستان بلند بلند گریه میکردی ، و میخواستی که همه چیز تموم شه و برات مهم نبود که فرار کار آدم‌های ضعیفه ، میخواستی که آدم ضعیفی باشی، اما خوش‌حالتر ، اما خوشبخت‌تر ...
دیگــران 
چـون 
بـرونـد از نظـر 
از دیـده بـرونـد 
تـو چنـان در دل مـن رفتــــــــه کـه جـان در بـدنــی ... 

- فروغی چه زیبا می گفت : 
اگه یاد کسی هستیم این هنر اوست ، نه هنر ما
عزیزای دلم مریمم و شلوغم 
خیـــلی دلم براتون تنگ میشه تو نبودتون ، 
لحظه شماری میکنم تا زود برگردید ....
توی بدنسازی چیزی که بیش از همه برام جالبه، توجه به جزئیاته. با هر تمرین متوجه یکی از قسمت های بدنت میشی و تلاش میکنی تقویتش کنی. همون عضله ای که تا دیروز نمی دونستی اونجاست، همون که هر روز بی تفاوت ازش استفاده میکنی؛ مثلا وقتی میخوای وسیله ای رو جابجا کنی، به بالاترین شاخه ی پتوس آب بپاشی یا بیرحمانه قطره های اشک رو از صورتت پس بزنی.
ته دنیا کجاست؟
امروز توی اینستاگرام یکی این سوال پرسیده بود،برای اولین بار نوشتم:ته دنیا اونجاست که توی آینه به خودت نگاه میکنی و خودت نمیشناسی. برای من ته دنیا اونجا بود،وقتی بعد از اون روز .... به خودم توی آینه نگاه کردم؛انگار اندازه هزار سال پیر شده بودم و خودم نمیشناختم.
بعضی وقتا که حوصلم سر رفته یا حالم خوب نیست یه جای معرکه میاد توی ذهنم با یه ادم معرکه تر که صاحب اونجاست  من خیلی تا خیلی باهاش صمیمیم و نا خداگاه باعث میشه بخندم ولی تا میام عزم رفتن کنم نه یادم میاد کی بوده کی هست کجا بوده کجا هست و یا اصلا هست؟ و اینها باعث میشه لبخندم محو بشه و خودم رو احمق دیوانه خطاب کنم:)
دانشکده‌ی کامپیوتر به معنی واقعی غسال‌خونه‌‌ی هنره؛ شاید این که الان باید پایان‌نامه می‌دادم ولی هنوز دارم با سر و کون خودم بازی می‌کنم همین تقلای بی‌خودم ضد این مرامه. احساس می‌کنم هر جا از این به بعد برم، رسالتی دارم و اون ریدن به ساختار‌های فعلیِ اونجاست، ساختار‌هایی که بعد از هزارانْ لعنتیْ سال تمدن، دستاوردش گشنگی و دریوزگی و خودخواهیه. البته اگه این فکر نیست کردن خودم دست از سرم ور داره؛ دلم می‌خواد به یه گاو هلندی تجاوز کنم ب
ادم همیشه در هر مرحله از زندگیش
باید چیزی براش محور باشه
اولش مثلا اسباب بازی
بعد درس
بعد معشوق
بعد کار
بعد همسر
بعد فرزند
هرجا که از هر مرحله دل برید, وابستگی به مرحله بعد شروع میشه
اون ته تهش,که از همه چی دل برید,همممه چی مفهومشو از دست داد...به چی باید چنگ زد؟
ب کجا پناه برد؟
ب مرگ هم میشه چنگ زد و پناهی گرفت؟
یا نه,اونجاست که تازه شناخت و علاقه به خدا شروع میشه...؟
ته تهش خداست؟
یا خدا از اول بوده و خودش مرحله نیست؟
شایدم همه اینا بوده تا تهش ب ا
هر روز که می گذره دیدگاه هام بیشتر و بیشتر تغییر می کنه.شاید به خاطر سن و ساله.
هر چی سن آدم بالاتر می ره بهمون نسبت مرزهای زندگی هم تنگ و تنگ تر میشه.
همه چیز رو می خوای موشکافانه تر بررسی کنی و اونجاست که می بینی خیلی جاها رو اشتباه کردی.
هر چی میگذره بیشتر بیشتر متوجه میشم که اصلا آدمها رو نشناختم.
کسایی که سالها و ماهها باهاشون یک رنگ بودی هیچ چیزی ازشون مخفی نداشتی.
ولی می بینی خیلی جاها ازت گذشتن.

ادامه مطلب
خیلی دلم واست تنگ شده میتونی حس الانم رو بفهمی؟
میتونی درک کنی که چقد دلتنگ و پریشونم؟
تو که میدونی چقد دوستت دارم و همیشه دلتنگتم،تو که میدونی دلتنگ ک میشم حساس و زود رنج میشم 
پس چرا انقد بی تفاوتی؟
چرا یه تماس نمیگیری حالم رو بپرسی؟ مگه یه تماس، یه احوال پرسی چقد وقتت رو میگیره؟
اونقد دلتنگتم که حتی نمیتونی تصورش کنی.
این حجم از دلتنگی داره خفه م میکنه ...نمیتونم نفس بکشم انگار تحت فشارم،انگار میون یه جمعیتی گم شدم و خودم رو چقد تنها ومظلوم
یکی از دعاهای بسیار زیبا و پرمعنا به نظرم همین دعای کوتاه " اللهم اشغل‌ الظالمین بالظالمین" عه.
حالا انشاالله که بیشترتر هم مستجاب بشه.
+ منتها به قول یه بنده خدایی، قسمت تلخ ماجرا اونجاست که همه‌مون می‌دونیم تهش هیچ اتفاق خاصی نمیفته.
+ الان باز میاد می‌نویسه تقصیر توعه که به روحانی رای دادی
ح برگشته و هوسش هم به سرم. لعنتی عجیب و خوب دوست داشتنیست. بریده بودم ها، همه‌ی محاسباتم را خراب کرد. دلم نمیاد بلاکش کنم و بودنش و این سکوتش، و مال من نبودنش فقط برام عذابه.
خواستم باهاش قرار بذارم قبول نکرد. گور بابای هرچی دلبستگیه. راستش درد دارم اما روزهای اول رفتنش هم درد داشتم و خوب شده بودم. ولی خیلی نامرده می‌گه دوست دختر دارم. ده لعنتی من که ... چقدر پستن آدمها. گور باباش. لیاقت نداره، لیاقتش همون آدمه... حسودی می‌کنم آره... درد دارم آره...
بخوام برم بوژان تنها م، یه همکار دعوت کرده برای بدرقه ی خودش 
خونه ش رفتم هفته ی پیش با مامان. امروز برای اهالی بوژان (که خودش اصالتش از اونجاست) گرفته 
دیروز همکارم گفت میام 
امروز صبح زنگ زده که نمیام 
پس من تنهام 
دقیقا همون ساعت هم زمان کلاس نقاشی بیخودمه 
فردا آفم 
برم مشهد؟ اعصابشو ندارم 
هوا گرمه 
روز فرده 
ولی برای چشمم باید برم 
تنهام بازم 
امان از تو مامان 
ادم همیشه در هر مرحله از زندگیش باید چیزی براش محور باشه
اولش مثلا اسباب بازی
بعد درس
بعد معشوق
بعد کار
بعد همسر
بعد فرزند
هرجا که از هر مرحله دل برید, وابستگی به مرحله بعد شروع میشه
اون ته تهش,که از همه چی دل برید,همممه چی مفهومشو از دست داد...به چی باید چنگ زد؟
ب کجا پناه برد؟
ب مرگ هم میشه چنگ زد و پناهی گرفت؟
یا نه,اونجاست که تازه شناخت و علاقه به خدا شروع میشه...؟
ته تهش خداست؟
یا خدا از اول بوده و خودش مرحله نیست؟
شایدم همه اینا بوده تا تهش ب ا
اصلا آدم، به‌خاطر آدم بودنش یک موجود دو ساحتیه.
یک وجه آدم دلشه و تصمیمات احساسیش
و یک وجه دیگه عقلشه و تصمیمات منطقیش
اما تو یه سری مسائل خیلی مهم انگار نمی‌تونیم همزمان هر دو تا بُعد رو استفاده کنیم. دوتا مثال می‌زنی داداش؟ بله!
تو وقت گذاشتن برای بقیه، یهو بعد احساسیمون مطلقا خاموش می‌شه و می‌شیم سراسر منطق! و خب دودوتا چهارتا اجازه نمی‌ده تفقدی کنیم درویش بی‌نوا را.
مثال بعدی؟
وقتی که کسی چشممون رو می‌گیره. اونجاست که عقل خاموش میشه
فکر میکنید چی شد؟؟؟
همین الآن یه نفر از پنجره خونه مون اومد بالا و از لای پرده داشت تو خونه رو نگاه میکرد!!! چهرش تو تاریکی پشت پنجره مشخص نبود. فکر کردم داداشمه و شوخیش گرفته، ولی شک کردم، آخه داداشم که از خونه بیرون نرفته بود! بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و دیدم داداشم اونجاست! بهش گفتم یکی پشت پنجره است!! سریع دوید تو کوچه! ولی طرف در رفت! داداشم گفت یه پسر حدودا 17 ساله بوده
 
یاد داستان اسکارلت (بر باد رفته) افتادم که یه دزدی تو شهر پیدا شده بود که
دچارم به ملال و چیزی‌رو می‌خوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. می‌دونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. می‌دونم همه‌ی این فکرها عبثه. می‌دونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا می‌خوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه می‌خوام و الا چیزی چنان خواستنی‌ هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
واقعیت های زندگیم دارن زیادی بزرگ میشن. روی رویاهام سایه میندازن و محوشون میکنن.
وسط نا کجا آباد هایی که لبخند روی لبم میارن واقعیت ها به طرز وحشتناکی میبارن روی سرم و من درست مثل اون دخترک بیچاره قیرگون وسط یه مرز باریک گیر میفتم و مغزم از دو طرف کشیده میشه.
خسته میشم. درد میکشم. روی زمین میفتم و اونجاست که نه خبری از رویاست و نه از واقعیت های تاریک. فقط یه فکر خالیه. رنگی نداره. حالتی نداره. بیچاره است و عذاب میکشه.
موسیقی هام قدرتشونو از دست د
یه کلبه‌ی سرد و مرطوب، یا حتی یه خونه‌ی نمور ِتاریک که گوشه‌ی شهر افتاده. وقتی عین چی داره بارون می‌آد و همه‌ی جوارح آدم تیر میکشه از درد و اونجاست که خاطره مثه فواره می‌زنه بیرون از همه جای وجودِ آدم. از همه چیز. خاطره‌ی چیزهای تموم شده. پری از آرزوهای نرسیده و لحظه‌های نداشته. دردِ ناشی از ادامه دار نبودنِ اون لحظه‌هایی که تجربه کردی. و حسرتِ لحظه‌هایی که هیچ‌وقت نداشتی.‌ همه‌چی تموم می‌شه به یکباره. قبل اینکه بفهمی چی شده و کی اتفاق
همیشه فکر میکردم امکانات باعث بهتر شدن زندگی میشه ، اما بنظر میرسه که این نگاه همیشه درست نیست. مثل تنوع که باعث ایجاد از بین رفتن تمرکز میشه وجود امکانات هم گاهی باعث افسردگی ، از دست دادن نظم و احساس پوچی میشه چرا که خیلی وقت ها ظرفیت داشتن اون امکانات رو نداریم.
حدود یکسال از رفتن به کویر میگذره ، اگر هنوز حس خوبی نسبت به کویر دارم و حس میکنم اونجا آدم بهتری بودم یک دلیلش دور بودن از آشوب شهری و دیسیپلین اونجاست اما ی دلیل دیگش حتما همینه که
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
با هم شوخی می‌کنن و میگن و می‌خندن، اما با من خیلی ارتباط خاصی ندارن هنوز. فقط می‌شنوم و بدون این که به سمت‌شون برگردم می‌خندم. ولی شاهد اولین تلاش‌هاشون برای برقراری ارتباط هستم.
مثلا اون روز یکی‌شون درحالی که داشت بعد از وضو آستین‌هاش رو می‌کشید پایین، وارد سالن شد و یهو بلند گفت:«خانم الف! نمازخونه‌ی خانم‌ها ... اون آخر راهرو یه در هست... اونجاست!»
واقعا لازم بود بزنم زیر خنده یا حداقل یه دوستی باشه که بهش نگاه معنی‌دار بندازم!
+ از الا
دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید... آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
همیشه فکر میکردم امکانات باعث بهتر شدن زندگی میشه ، اما بنظر میرسه که این نگاه همیشه درست نیست. مثل تنوع که باعث ایجاد از بین رفتن تمرکز میشه وجود امکانات هم گاهی باعث افسردگی ، از دست دادن نظم و احساس پوچی میشه چرا که خیلی وقت ها ظرفیت داشتن اون امکانات رو نداریم.
حدود یکسال از رفتن به کویر میگذره ، اگر هنوز حس خوبی نسبت به کویر دارم و حس میکنم اونجا آدم بهتری بودم یک دلیلش دور بودن از آشوب شهری و دیسیپلین اونجاست اما ی دلیل دیگش حتما همینه که
فصل 3
صدای خنده. با صدای زیر و ضعیفی که برای خودم ناآشنا بود، با لکنت پرسیدم: (( کی ... کی هستی؟)) در جیر جیر بلندی کرد، یک کم دیگر باز شد و دوباره شروع کرد به بسته شدن. با صدای محکم تری پرسیدم: (( کی اونجاست؟)) باز هم صدای پچ پچ و حرکت به گوشم خورد. جاش رفته بود عقب، خودش را به دیوار چسبانده بود و یواش یواش، از پهلو خودش را به پله ها می رساند. حالتی تو صورتش بود که تا آن موقع ندیده بودم ... وحشت محض. در، مثل در خانه های جن زده تو فیلم های ترسناک، باز هم جیر ج
آدم گاهی میاد یه چیزی رو خیلی منطقی و با حوصله و تقریبا با شعور اجتماعی بالا، حل کنه. مثلا از طریق مذاکره، به همراه دلیل و برهان و منطق! بعد وقتی طرف مقابل هیچگونه درکی نداره از این قضیه و همانند یک کودک جواب‌هایی میده خنده‌دار! که شما خودتون قبل‌تر بهش آموزش داده بودید و به جای استفاده از اون‌ها در جهت افزایش درک متقابل از زندگی، کاملا شخصی برداشت کرده خیلی خیلی آزاردهنده است. یعنی از اون حرف‌ها کاملا با سوءبرداشت و شخصی استفاده میکنه. که
هنری فورد میگه سخت ترین کار دنیا فکر کردن است..اما من میگم نه! سخت ترین کار دنیا بستن دهن مغز خود آدم است، وقتی که پر میشه از هرچی منفی و منفی بافی و همینطور واسه خودش میبافه و میبافه و وقتی بهش میگی "عزیزم! میشه دهنت رو ببندی؟"  مثل بچه های لوس صداش رو بالا میبره و بلندتر و بلندتر داد میزنه و پتک افکاری که نباید داشته باشی رو میکوبه روی سرت ... اینقدر که صدای پتکش در سراسر وجودت طنین انداز میشه و اونجاست که دوست داری با نزدیک ترین وسیله ممکن این ر
دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید... آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
به نظر میاد این کورس قراره نظرم رو درباره شدت سختی ریاضیات عوض کنه.
پ.ن: جبر خوندن نوعی مراقبه‌ست. محتاج تمرکز بالا، آرامش، بدون هیجاناتِ حتی ته‌نشین‌شده. برعکس، هندسه، یا به‌طور خاص هندسه اقلیدسی، شاید فیلد هیجان‌زده‌هاست. اون هم نوع دیگری از مراقبه‌ست، اما توش لازم نیست cross-legged بشینی و ذهنت رو در یک نقطه تجمیع کنی؛ شاید حتی لازم باشه از شدت هیجان و تپش به پرواز در بیای و از زندان ذهنت رها بشی. زندان ذهنت، همون خطوط روی کاغذن که برای پیدا
دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید... آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
یه وقتایی هست با خودت می شینی، تنهایی، نه بلند ترین جای شهر و یه جایی که خیلی واسه تنهایی خوبه، یه وقتایی با خودت میشینی، تنهایی، گوشه مغزت، با خودت حرف میزنی، بعد داد میزنی، سکوت میکنی، با خودت فکر میکنی، فکر فکر فکر، همش بیخوده، اصلا من چرا زندم؟ چرا دارم نفس میکشم؟ چرا امروز شکل فردا و پس فردا شکل امروز؟ چرا همش من؟ یه بار با خودت فکر کردی؟
اونجاست که تو دیگه تنها نیستی. اونجا تویی و اون چاقویی که خون ازش چکه می کنه. خون مغزت.
بالاخره بعد از روزها یکی دو ساعتی با رعایت احتیاطات لازم پیاده روی کردم. پیاده روی بدون موسیقی. اوِر ثینک کردن. کاش میتونستم با خ صحبت کنم. ولی عوضش تو خیالم با ه صحبت کردم. براش تعریف کردم و اشک ریختم. اشک ها می‌رفتن زیر ماسک و پنهان ‌میشدن. شایدم این به کمال نزدیک‌تر باشه. معشوق خیالی که باهاش حرف بزنی. بهش آرامش بدی و بهت آرامش بده. اصلا شاید قشنگ‌ترش همینه. دردناک‌ه و یه تیکه از قلب آدمو درد میاره. بغلی نیست. شونه‌ای نیست. ولی خوبیش اینه ک
عجیب ترین قسمت زندگی برام اونجاست که برمیگردم عقبو نگا میکنم،یهو به خودم میام و میگم،چه کردی فازی،انگار که کل راهو اشتباه اومده باشم...نمیتونم بگم خیلی برام اتفاق افتاده،ولی افتاده،حسش سخته مثل سنگ و پوچ مثل هوا،انقدر بی معنا،رسیدم ته راه...دیدم اشتباه اومدم،از همون اولش
زندگی عجیب چیزیه،در اوج خوشحالیم عمیقا ناراحتم از چیزی که نه تنها من،کل دنیا میدونن ارزششو نداره!ولی خوشیش اینه که یاد بگیرم دقیقا چی هست این همه تلاش و شاید نتلاش!به هر
بدترین حس دنیا اینه که ندونی چرا حالت خوب نیست...اونقدر دلیل برای بد بودن حالت داشته باشی که ندونی اصن چرا حالت باید خوب باشه... بدترین حس دنیا تنهاییه...چیزی که حتی حس کردنش باعث میشه تمام وجودم یخ کنه...باعث میشه حس کنم سال هاست روحم مرده....ولی چه فایده..چون آدم ها نفس هایت را برای زنده بودنت ملاک قرار میدهند...کیه که فکر کنه ی آدم بعد این همه نفس کشیدن لا به لای همینا ممکنه مرده باشه....حتما که نباید زیر خروار ها خاک خوابیده باشی تا که بمیری....بدتر
من خوده زندگی ام!جواب همینه!

+گفت تو سطح بهینه ی خودت نیستی. باید به اون سطح برسی تا بتونی خودتو باور کنی و اونجاست که میبینی میتونی. اینکه انقدر میگی نمیشه، نمی تونم یا هیچی نمیشم بخاطر اینه که تو اون سطح نیستی
- بهش گفتم راستش هیچوقت تو این سطح نبودم برای همین نمیدونم چه شکلیه یا چه حسی داره!
+ گفت بیا برای رسیدن به این سطح تلاش کنیم...(خندید)
- خندیدم...نگاش کردم...
و تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم
و بیشتر از اون به خودم اعتماد کنم و به توانایی هام.
تا
تا اونقدری که من فهمیدم هنر جون کندن میخواد تلاش میخواد اگه هم ذاتی یه چیزایی داشته باشی یه استعداد خوب هم داشته باشی برای اولش خوبه وسط کار که میرسی شروع میکنی به ریپ زدن خالی میشی باید بری خودت رو پر کنی، زیاد، اونم به صورت فشرده.
باید زیاد مطالعه کنی زیاد فکر کنی زیاد دست و پا بزنی تا بتونی یک اثر هنری رو به مقصد برسونی وگرنه همون وسطاش میمونی و تهش به یک کار متوسط و ضعیف تن میدی و خلاص.
اونوقت اونجاست که آدم میشه یه هنرمند قلابی مثل یه مهندس
هوالرئوف الرحیم
یه دونه کیک 6 نفره خریدیم مثل هر سال رفتیم خونه مامان تولدشونو تبریک بگیم.
جلو در که رسیدیم دیدیم نفر شماره ی یک هم اونجاست. قیافه مو برای رضا کج و راست کردم و رضا گفت عیب نداره بیا حالا.
رفتیم تو و دوساعتی طول کشید تا چایی حاضر شد و تولد تولد. اون گذشت رسیدیم به بخش برش کیک. من به امید یه برش گنده ی کیک رفته بودم. حتی قهوه هم با خودم برده بود. یه برش چیپسی و نازک بهم کیک دادن در حد 3 تا چنگال. :(  بعد که به تکه های آخر کیک امید بسته بود
ساعت پنج صبحه و من می‌دونید چرا خوابم نبرده؟ چون دارم به فاکینگ رولز فاکینگ آو فاکینگ دِ گیم فاکینگ میشل لریس فکر می‌کنم، که توی هیچکدوم از سایت‌های دانلود کتابی که می‌شناسم نیست. و من چرا عاشق این مرد شدم؟ چون اول معروف‌ترین کتابش به اسم manhood شروع می‌کنه به وصف هیکلِ فیزیکی خودش. آنچنان خالی از «هر» حسی اینکارو می‌کنه، و آنچنان در اون خلأ تو رو مجاب می‌کنه از هیکلش منزجر بشی، و آنچنان در لایه‌های ننوشته متن به هیچ‌کجاش نمی‌گیره که تو
بسم رب الرفیق

پ.نعلیرضا رو بغلم کردم و از ماشین پیاده شدیم. نگاهش که به آسمون افتاد، گفت: بابایی ماه! منم با ذوق گفتم: آره پسرم! ماه! از پله برقی اومدیم بالا و دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت: اِ بابایی ماه! گفتم: آره بازم ماه. گیت رو رد کردیم و وارد حرم شدیم، این بار هم دقیقا مثل قبل، دوباره چشمش به ماه افتاد و همون داستان! دیدم انگار این قصه سر دراز داره؛ گفتم پسرم ماه همیشه توو آسمونه و جایی نمیره و تو هر بار که به آسمون نگاه کنی ماه اونجاست. با با
امروز یه تیکه ازبهشت روروی زمین پیدا کردم البته باآدمای بهشتی نمیدونم شما بهشت روچی معنی میکنین
ولی اینو میدونم جایی که من رفتم توی مخیله ی خودم واقعا شبیه بهشته بهشت روی زمین‌من با آدمایی که گفتم، گلستان شهداست
یه جای آروم و ساکت با یه نسیم سوزناک بهمنی که آتیش درونت روتسکین میده جایی که نمیتونی به دغدغه هات فکرکنی به هیچ چیزی نمیتونی فکرکنی واین بزرگترین معجزه ی اونجاست که فکرت خالی میشه 
و همه ی وجودت تویِ قلبت سرازیرمیشه که اینو به خو
این روزا همسری سر کار سرشون خیلی شلوغه و چندتا ماموریت خارج از استان داشتن. دیروزم که بعد از مدتها رست بودن من مهمون داشتم و مجبور شدن برن بیرون از خونه. امروز هم رست بودن و صبح با هم راهی شدیم و قرار شد سر وقت بیان دنبالم. عصر کلاس زبان داریم و میون این همه مشغله بخاطر گرفتگی و بارونی بودن پاییزی هوا تو ذهنم برنامه میچینم که میریم تو بالکن و چایی داغ با شیرینی میخوریم و تا وقت کلاسم یه کم زبان گوش بدم و غیره.
ولی برنامه ها اونجوری که فک میکردم پ
اول دبیرستان، توی گروه تئاتر عروسکی مدرسه بودم. یادمه کفش دوزک عروسک من بود. چهار تا انگشت و شست دهان و دست دیگه بدن کفش دوزک. 
ما هیچ کدوم عروسک گردان نبودیم. یه روزایی دستمون درد می کرفت ‌به محض اینکه دستمونو میاوردیم پایین خانم میم ، مربی تئاترمون، می کفت دستتونو نیارین پایین. اگر بیارین پایین هیچ وقت نمی تونین عروسک گردانی کنین . ولی اگر ادامه بدین و با درد کنار بیاین اونوقته که بهتر میشین.
اینا شاید جملات ساده ای باشن ولی برای منی که این
وقتی یکی ناراحتم میکنه فکر می‌کنید اونی که میره عذرخواهی کنه کیه؟
من!
خیلی ببخشید که دلمو شکستی، معذرت میخوام که ناراحت شدم :| اصلا سپاس به خاطر هرچه که کردی! 
بعد جالب اونجاست که طرف جوری با غرور و چشم نازک شده برخورد میکنه که انگار اگه میخواد ببخشه همش از سر لطف و کرمشه و خیلی بزرگواره که میخواد جوابمو بده:/
خدایا شعورمونو بالا ببر
آمین یا رب العالمین 
میدونین تو آدمای اطرافم زیاد دیدم کساییو که همیشه خودشونو بازنده و مورد ظلم واقع شده و بیچاره میدونن و همیشه انگشت اتهامشون سمت دیگران و یا شرایط محیطیه...و متاسفانه این رفتارشون نشات گرفته از بی مسئولیت بودنشونه و به واسطه این رفتارشون همیشه خدا سعی میکنن به وظایفشون بنداز گردن دیگه...حالا تو روابط کاری و یا ارتباطات رسمی یجورایی میشه با این موضوع کنار اومد ولی نقطه تاریک ماجرا اونجاست که با این آدما بخوای وارد رابطه عاطفی بشی...به قدری اذی
.
پردۀ اول
دکتر بود. البته دکترِ دکتر هم که نه. درواقع دانشجوی سال آخر پزشکی بود و متاهل و دارای سه فرزند قد و نیمقد! و همچنین دارای اعتقادات مذهبی بسیار خشک که اصراری عجیبی هم بر عمل به فریضۀ امر به معروف و نهی از منکر داشت.
کلاً یه بار تو مهمونی دیدمش. حوالی سال 73 که در اونجا آقای دکتر با افتخار از خاطراتش چنین گفت:
«آقا از بدشانسـیِ ما، خونـه‌ای که اجاره کردم صاحبـخونه‌ش عرق‌خوره! دبّـه‌های عرق رو تو  پارکینگ خونه میذاره. هفته‌ای چندبار رف
+ ما به یک پزشک متفکر نیاز داریم، نه یک پزشک باهوش
 
یانگوم که خیلی باهوشه و همه ی درساشو عالیه، مورد بی توجهی استادش قرار میگیره. هرچی یانگوم بهش میگه چرا به من نمره منفی میدین منکه همه رو درست جواب دادم اون چیزی نمیگه، فقط میگه تو به خودت مغرور شدی. و داستان از این قراره که این استاده خودش بخاطر مغرور شدنش توی تشخیص بیماری ها، یه بار یه بیماری رو اشتباه تشخیص میده و باعث مرگ اون شخص میشه. 
 
بعدش توی آزمون عملی ، ضعیف ترین فرد کلاس و یانگوم با
همسایه روبه‌رویی‌مون، ارتیسته. یه خونه دو طبقه اونجاست با پنجر‌ه‌های بزرگ که قبلا یه شرکت متروک بود، چند ماه قبل اومدن دستی به سر و روش کشیدن یه کم و تابلو‌های نقاشی و ابزار این طرف اون طرف گذاشتن. حدس این بود که نقاش باشه اما کمی بعد که همه چی سر و سامون گرفت، یه تیکه گچ بزرگ وسط محیط طبقه‌ی دوم بود که اروم اروم به مجسمه‌ی یه ادم نشسته تبدیل می‌شد. گاهی دو سه تا مرد و یه زن جوون هم اونجا دیده میشه. این پسر ارتیست، یه سگ سیاه بزرگ پشمالو و
انگار دیگه منو نمی‌بینی. انگار دیگه صدام رو نمی‌شنوی. انگار با خورده‌شیشه‌های رابطه‌مون تنهام گذاشتی تا بمیرم. من هنوز دارم با دستای زخمی جمعشون می‌کنم و تو دیگه نیستی که نشونت بدم. باد میاد. سردمه. تو لباسم جمع میشم و لبم رو‌ گاز می‌گیرم و می‌جوم. به پشت می‌افتم رو زمین و به تصویر مات ستاره‌ها خیره می‌شم. سایه کارهایی که برای دانشگاه باید می‌کردم رو افکارم افتاده و سنگینشون کرده ولی تمرکز کافی برای رسیدگی بهشون رو ندارم. گیجم و‌ نمی
امروز رفتم دوباره بیمارستان تا دکتر خوش اخلاقمو ببینم. :/ میگفت من نوشتم بستری چرا بستری نکردین :/ بابام گفت خودت گفتی یه هفته بهش وقت بده بعدم تو لیست خودت ننوشته بودی. گفت نه من نگفتم :/ مام کوتاه اومدیم گفتیم باشه :/ هووووف بهم پماد داد. بهش گفتم اگه جراحی لازمه بشه گفت نه دیر شد دیگه نمیشه :/ با گوشت اضافه خوب میشه :/ تو دلم گفتم بدرک کی حوصله عملو اخلاق تو رو داشت والا. اونجوریم نیست پای چپم هیچ زخمی نداره. پای راستم و شکمم دو تا تیکه ی کوچیک فعلا
شخص آشنای نزدیکی تقریبا دو سال پیش حدود 30 ملیون تومن توی یونیک فاینانس سرمایه گذاری کرد. همون موقع من هم از این کارش خبردار شدم و زیر و بالای یونیک فاینانس رو در آوردم.
چند وقت بعد توی یک تماس یک ساعت و نیمه، کل ماجرای یونیک فاینانس رو برای من از صفر تا صد توضیح داد که البته اکثرش رو می دونستم. مقصودش این بود که بیا و تو هم توی یونیک فاینانس سرمایه گذاری کن و بشو زیرشاخه من. خودِ شخص طی این دو سال حدود 500 میلیون تومن سود کرده است.
یک نکته برام خ
می‌دونی رفیق ...
آدرس اشتباهی اونجاست که
میری جلو
میری جلو
میری جلو
بعد وقتی رسیدی، میبینی عه!
اصلا مقصد غلط بوده.
 
وقتی راه غلط باشه (نه مقصد) همون وسط مسطا متوجه غلط بودنش میشی و مسیرتو عوض میکنی
حالا یا دور میزنی و از اول شروع می‌کنی
یا از همون وسط راهتو کج میکنی سمت همون آدرسی که میخوای!
 
اما امان از آدرسی که به کل غلط باشه
ینی بگن این مقصد اینجوری و اونجوریه، اما نباشه
اینطوری کل مسیر رو با اشتیاق و شور و هیجان میری جلو ...
تشنه رسیدنی
هیچ چ
*به شهر «Riften» واقع در جنوب شرقی اسکایریم سفر کنید.*در اونجا «Temple of Mara» رو پیدا کنید. مارا الهه عشق اسکایریمه! #رمانتیک*در اونجا راهب معبد «Maramal» رو پیدا کنید؛ اکثر اوقات اونجاست. اگر نبود با استفاده از «Wait» بین ساعت نه صبح تا هشت شب به معبد برگردین.*برین باهاش صحبت کنین و از منوی صحبت گزینه «I want to know more about the temple of Mara» رو انتخاب کنین. انقد گفتگو رو ادامه بدین تا گزینه خرید گردنبند (امیولت) مارا تو منو بیاد.*گردنبند رو با قیمت دویست سِپتیم (واحد پول
گفته بودم میخوام یه ساز یاد بگیرمولی نگفتم چه سازی
قسمت نشد که برم سمتش قسمت که شد حالش نیومد دیگه و اینکه افتادم تو سراشیبی بدحالی 
خلاصه بیخیال
سازه آکاردئون بود! 
اخرین بار تو سفرم به تهران یه تئاتر از حمیدرضا آذرنگ دیدم به اسم خنکای ختم خاطره
 بد نبود به خصوص فاطمه معتمدآریا که غایت بازیگری رو به نمایش گذاشت
ولی از همه چیزای اون تئاتر برای من لذتبخش تر موسیقیش بود
یه آقای ریشو با موهای بلند و عینک گرد و صدای گرفته ش فولکای مختلفو میخوند
نام کتاب: #دختران_مهتاب | نویسنده: #جوخه_حارثی | مترجم: #نرگس_بیگدلی | انتشارات: #افراز | تعداد صفحات: ۲۲۶.یادداشت من:این کتاب از نسخه ی اصلی (عربی) ترجمه شده و تمام احساسات نویسنده رو به آدم منتقل می کنه. ترجمه های دیگه ای هم ازش توی بازار هست که از نسخه ی انگلیسی به فارسی ترجمه شده و خب مثل این جالب نیست و نمی تونی افکار و احساسات نویسنده رو به خوبی درک کنی. داستان زندگی دختری به نام "میا" که عاشقه اما تن به ازدواج با یکی دیگه می ده. این رمان به شیوه ی
سلام
میخوام تجربه خودم رو درباره یه موضوعی که این روزها خیلی میان دختر پسرها (بیشتر پسرها) اتفاق میافته تعریف کنم و شاید درس عبرتی برای یکی بشه و به عواقبش گرفتار نشه. 
وقتی 19 ساله بودم به یه عروسی از طرف یکی از فامیل ها دعوت شده بودیم تو یه شهر دیگه و چون خانواده نمیتونستن برن منو به نمایندگی فرستادن برم عروسی، خلاصه رفتم عروسی و بعد از ظهر بود که داخل کوچه همه داشتن میرقصیدن، یهو چشمم به یه دختر که لای در ایستاده بود و عروسی رو نگاه میکرد افت
 
با دو تا هندوانه زیرِ بغل، با همین جان لاغر و زردمفکر کردم که می شود جنگید، فکر کردم فقط خودم مَردممردِ بیزار خسته از بیداد
از همه سمت نیزه می بارید، به خودم آمدم تنم خاریدگفتم از شهر دست بردارید، شب شد و سینه را سپر کردممثل یک کوهِ سخت از فولادخواستم مثل آسمان باشم، منجی شهر نیمه جان باشمآشیان پرندگان باشم، با همین دست خالی و سردمنعره برداشتم که ماه آمد، مرد جنگاور سپاه آمدچگوارای بی کلاه آمد، گرچه یک بی چراغ شبگردم
همچنان با زبان شعر و غ
متن و ترجمه آهنگ Notayo
 
 
You know I travel the worldمیدونی؟ من جهانو سفر کردم
Looking for answers insideبه دنبال پاسخ های درونیم میگردم
You showed me what I deserveتو به من نشان دادی که شایستگی‌ام چیست
Future is there, in your eyesآینده اونجاست، درون چشمانت
Baby, just show me the wayعزیزم، فقط راه رو به من نشون بده
Lost in your love everydayگم در عشقت هر روز
Not even words can explain, noحتی کلمه ها نمیتونن توصیف کنن ،نهI want somebodyمن میخاهم کسی را
Not just "somebody"البته نه هر کسی
Give me a signبه من یه نشونه بده
Could you be mine?میتونی مال من باشی؟
ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،
منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون
اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگی‌ای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته ای
با دل خوش و امیدوار و اندک استرسی که تو وجودمه میام رو تختم دراز میکشم. میتونم بگم 90 درصد برای آزمون فردا (در واقع امروز!) آماده م ^-^ 
امروز بسی مسرور شدم فهمیدم ساعت 8 و نیم باید تو حوزه باشم. صبح میتونم در حد نیم ساعت یه نیم نگاهی به فرمولا و نکات بندازم و خیلی خوب میشه. 
حوزه همون مدرسه ای هستش که خانم الف ( منفور ترین معلم زندگیم ) ازمونای شیمیش رو اونجا برگزار میکرد. وقتی فهمیدم حوزه اونجاست خیلی عصبی شدم و خاطرات بد اونجا اومد تو ذهنم.اما با خ
 اگه بخوام در یک کلمه توصیف کنم: "نفس‌گیر" .
‏۱۰ دقیقه ابتدایی فیلم، نبرد ساحلی، همونطور که سربازها زیر رگبار دشمن اجازه نفس کشیدن پیدا نمیکنن، ما هم از حجم تصویر و هیجان، نفسمون بند میاد‌. و اینطوری کارگردان نشون میده ۱۶۰ دقیقه بعدی فیلم رو با چه چیزی مواجه ایم. این روند تند و هیجان انگیز تا انتهای فیلم ادامه پیدا میکنه و در نبرد حفظِ پل به اوج خودش میرسه. کند و آروم میشه زمانی که کاپیتان یک تنه جلوی تانک میایسته.
در پایان، نبرد با نماد و اشا
+ با بچه‌ی فضول باید چه کار کرد؟ بچه‌ای که میاد خونه‌تون و در تمام کابینت‌ها رو باز می‌کنه، همه‌ی کشوها رو چک می‌کنه، همه‌ی سوراخ‌سنبه‌ها رو می‌گرده و هرچی دلش بخواد برمی‌داره؟ دقیقا هر دفعه که میاد زیر تمام مبل‌ها رو مخصوصا چک می‌کنه! حتی مورد بوده از زیر مبل، یه بسته چی‌پفی که خودمون خبر نداشتیم اونجاست پیدا کرده :| خوراکی باشه می‌خوره، سرگرمی باشه برمی‌داره بازی می‌کنه (مثلا توپ یا دفتر قلم و ماژیک و اینا) و یا چیزی مثل بادکنک ر
معجزه
 
شما به معجزه اعتقاد دارین؟
تا حالا معجزه دیدی؟معجزه را  از نزدیک حس کردی ؟!!!قرار نیست معجزه یه چیز خیلی خفن باشه گاهی لابه لای اتفاقات وقتی نگاه میکنی درکش میکنیچندوقت قبل از ماشین پیاده شدم وراه افتادم سمت محل کار از خیابون که رد شدم دیدم یه پسر اون طرف خیابان داره از تو ماشین بال بال میزنه من: اول صبح مردم خجالت نمیکشن ...یکم که دقت کردم دیدم موبایلش را تو دستش داره تکون میده ....من: اخه این چه طرز شماره دادنه...بعد دیدم داره به سمت ماشی
مکالمه های مهم و کاربردی  برای خرید لباس در انگلیسی.What size do you wear? I wear a 16.شما چه سایزی می‌پوشید؟(سایز شما چند است؟) سایز من 16 است..Does this shirt come in blue?آیا این پیراهن رنگ آبی هم داره؟ (در رنگ آبی هم برایتان آمده است؟).Does this T-shirt fit me? No, it doesn’t fit you well.آیا این تی شرت اندازه من میشه؟ نه، به خوبی اندازه ات نیست..It fits you but it does not look good on you.اندازه ات است اما به تو نمی آید..Can I try on this coat? Sure, the changing room is thereمی تونم این کت رو پرو کنم؟ بله اتاق پرو اونجاست..Do you have these shi
۱- برای خرید کتابی با رفیق رفتیم بیرون . رسیدیم به کتابفروشی اما جلوش جای پارک نداشت .دوبل همون جا وایستادیم . من موندم تو ماشین رفیق رفت ببینه کتابفروشی کتابو داره یا نه . وقتی برگشت اومد در شاگرد رو باز کرد و نیم خیز شد و در حالی که با سرش به ماشین عقب اشاره می کرد گفت : " داره سیگار میکشه برم بهش بگم ؟ " چیزی بهش نگفتم و فقط با چهره ام بهش فهماندم که نمیدونم . رفت سراغش . از آینه بر اندازشون می کردم . چیزی نمیشنیدم اما لبخندِ چهرشون نشون می داد که گ
جالبه دنیا داره خیلی غیرقابل پیش بینی میشه.
 
مهم ترین قسمتش پشم از آب دراومدن پیش بینی همکلاسیا، هم آزمایشگاهیای نژادپرست، و هم خونه ایا، و همه ایرانیای کاناداست که میگفتن ترودو بد کار کرده و میندازنش بیرون و نمیدونم محافظه کارها کشورو به دست میگیرن.
داگ فورد که نماینده حزب راست محافظه کاره، اینقدررررررررر گند زد با بی سوادیا و تعطیل بودنش به انتاریو،
که ملت همه دارن بدو بدو به ترودو رای میدن که بمونه.
یعنی این نشون میده تحلیل مردم کانادا
خیلیامون واسه عاشقی و شروع رابطه اونقدر عجله داریم که همه‌ی خودمون رو یه جایی جا میذاریم و فقط میدویم و میدویم و میدویم و آخرش نفس بریده دست رو زانو میگیریم... یهو میبینیم تهش هیچی نبود. یه نگاه به پشت سر میندازیم میبینیم اووووووه! چقدر راه اومدیم و نفهمیدیم. اونجاست که مثل خمیر کیک رو زمین ولو میشیم و آرزو میکنیم یه وردنه هم بیاد از رومون رد شه!
رابطه همیشه شاید عاشقانه نباشه گاهی میتونه یه دوستی یا صمیمیت شتاب زده باشه یا یه اعتماد بی‌موقع
به نام خداوندی که جان می بخشد و جان می ستاند.
امروز حس و حال نداشتم یه تسبیح 500 تایی گرفتم دستم و جلوی تلویزیون لم دادم. همینطور که بی هدف داشتم به صفحه تلویزیون نگاه می کردم، مادرم از برادر کوچیکم خواست کمکش کنه تا چراغ های تو کوچه که برای میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بود را باز کنند و دوباره چراغ های سبز، آبی، قرمز بره تو کارتونش تا دوباره برای میلاد بیاد بیرون و کوچه رو نوزانی کنه.
وقتی به برادرم نگاه کرد حس کرد که ابوالفضل دلش
هیچوقت انقدر از لبتاپم بدم نمیومده!! 80% تمام روزهای قرنطینه رو وقتی بیدار بودم پای لبتاپ بودم. چشمام به نور طبیعی اصلا باز نمیشه دیگه (:
زندگی در آغوش خانواده دو روز اولش خوبه. تامام.
دارم کرایه خونه ای رو میدم که دو ماهه خالیه. اما میخوام برگردم. خونه من اونجاست! میخوام اما نمیدونم چطوری از فیلتر خانواده رد شم. 
مثلا امروز میبینه در اتاق بسته س، میپرسه «چرا در اتاق رو بستی؟» 
جواب میدم «چون اتاقه و گاهی آدم درشو میبنده»
و میگه «یعنی میگی من نمف
خیلی وقتا خیلی از آدمها منتظرن 
منتظر توجه های کوچیک و یا بزرگی که ممکنه دلیل درستی هم پشتش نباشه اما هست 
چیزی که مهمه اینه این انتظار ابدی نیست 
یه روزی یه جایی میفهمن ارزشی مابین زندگی اون آدم پیدا نمیکنن که به انتظار ادامه بدن 
اونجاست که خودشونو جموجور میکنن و بار میکنن و میرن ...
من انتظار زیادی نداشتم فقط از یه طرفه بودن خسته بودم 
ازین که یه طرف قضیه رو هی بکشم و هیچ نیرویی ازونور پی من نباشه 
توجیه،کار راحتیه هزار تا دلیل میشه برا ان
دیشب یه پروانه اومده بود داخل خونه و خودشو می زد به چراغ . گرفتمش بردم بیرون که ولش کنم . دستامو که باز کردم دیدم نمیره و همین طور بال هاشو به حالتِ عشوه گونه ای باز و بسته می کنه . فرصتو غنیمت شمردم و زود چند تا عکس ازش گرفتم . بعد دستمو تکون دادم که بره . نمی رفت :| با انگشتم تکونش دادم گفتم پاشو برو ! نمی رفت :| جلوی نور چراغ گرفتم گفتم حتما بهش علاقه داره بازم نرفت . گفتم حالا که اینجا نشستی و بچه ی خوبی هم هستی بذار چند تا عکس با کیفیت ازت بگیرم . یه
یه دلیل دیگه اینکه چرا شما حرفهای من رو متفاوت با ادمهای این کشور میبینین
 
این هست که
 
ایرانیای کانادا همه شون میان و یه اپارتمان کرایه میکنن و توش زندگی میکنن.
 
نه با کاناداییا و بقیه ارتباط دارن نه با بقیه مردم.
 
 
فقط میرن بیرون و توی دانشگاه و سر کار میبینی که چهار نفر رو میبینن دورهادور و کلی هم ذوق میکنن.
 
ایرانیا هیچ کدومشون زبانشون قوی نشده.
چون همه شون از جامعه دورن و هیچ کدوم با کاناداییا ارتباط ندارن.
وقتی تو دست و پا میزنی و تقلا
کاشْ دَرْ صَدْرِ خَبَرْهایِ جَهانْ گُفتِه شَوَدْ
عاقِبَتْ جُمعه شُد و حَضرَتِ مَهدی آمَدْ

«اِنَّهُم یَرَونَهُ بَعیدا وَ نَراهُ قَریبا»
دیگران ظهورش را دور میبینند و ما نزدیک می بینیم...













متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلی
عجب روز کثافتی بود امروز!
روز تمرین و نتیجه هم بود!
صبح امروز و حتی چند روزگذشته، اعصابم کلافه پرستار پسرم بود که برای متوقف کردن فرزندم از داد استفاده کرد چون وقتی با اون به خیابون رفت سرش تو گوشیش بود و بعدهم سر ساعت حضور بی‌توجهی میکرد و بازی درمی‌آورد!
عصر هم که گفتم پسرم رو ببرم به جایی که فرزندم معمولا بهش خوش می‌گذشت بخصوص که ما چندین بار با تذکر و ارائه اطلاعات محیط روانی اونجا رو امن کرده بودیم.
قبل از حرکت به ما خبر دادن مادر و خواهر
دیشب بعد از اینکه از امام زاده برگشتیم خونه،دقیقا موقع خواب دوباره الطاف خدارو مرور کردم!
اینکه سالها قبل، با کلی رعایت تو پوششم می رفتم و تو مراسمها حضور پیدا می کردم،اینکه گریه به دلم اونجوری که باید نمی نشست!چرا؟ چون میترسیدم آرایشم حتی همون کمش بهم بریزه !اینکه خالی نمی شدم!اینکه اشکها آرومم نمی کرد!اینکه با خدا که حرف میزدم ارتباطمو یک طرفه می دیدم و گاهی هیچ طرفه!میدونی اونموقع ها حالم با گریه خوب نمی شد شاید حتی گاهی بد می شد!بد چون فک
زولا رو میشه یه بازی مثل کانتر ۱.۶ دونست که یکم بافت هاش با کیفیت تره و رنگ و لعاب داره و و زبان فارسی داره و کاراکتر هاش هم چند جمله فارسی بلغور میکنن و حالت های متفاوتی برای بازی کردن داره. بازی توی ترکیه ساخته شده ولی خب کسایی پیدا شدن که نه تنها اون رو فارسی سازی کرد بلکه چندتا سرور هم تو ایران واسه ایرانیا واسش ساختن. بازی کردنش مجانیه ولی کمی هم  pay to win هست. در حالی که پینگ ایرانیا بطور متوسط تو بازی های آنلاین خارجی ۱۳۵(خودم ۱۲۰) ولی میانگی
رمان یاسمین
نویسنده: م.مودب پور
خلاصه:درباره ی پسری به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشه.بهزاد پسری فقیر و دانشجوی پزشکی بوده و فرنوش دختری خوشگل و بسیار پولدار بوده و پسرخاله ش یکی از خواستگاران اون بوده و خودش رو نامزد فرنوش میدونسته اما از اونجایی که فرنوش عاشق بهزاده. تا اینکه مادر فرنوش که مخالف ازذواج این دو بوده از بهزاد میخواد که به دیدنش بیاد و اونجاست که از بهزاد میخواد که بگذاره فرنوش با پسر خاله ش ازدواج کنه و ………پایان
 
میگن در لحظه‌ی آخر زندگی ما چیزهای زیادی رو‌می‌بینیم و درک می‌کنیم .
و اونجاست که افسوس و شک به سراغ ما می‌آد .
مهمترین سوالی که ذهنمون رو مشغول خودش می‌کنه اینه‌ که آیا راضی بودیم ؟
آیا زندگی کردیم به اندازه کافی ؟
چی از زندگی فهمیدیم ؟ 
برای دنیا نه ؛ برای خودمون چه کارهایی انجام دادیم ؟
درلحظات آخر زندگی ؛ ما به ادراکی متفاوت و شاید ترسناک برسیم .
فکر به لحظه آخر گاهی اوقات لازمه ، برای بیدار شدنمون در لحظاتی که زندگیمون رو داریم هد
یک شب معمولی بود ، اما نه خیلی معمولی ، معمولی نبودنش بخاطر بارش شهابی آن شب بود ، حوالی 30 دقیقه بامداد به اوج خود می رسید ، نجوم را دوست داشت ، هر چه که میدانست رو خود آموخته بود و بارشهای شهابی رو دوست داشت.هر وقت که دلش تنگ میشد به آسمان نگاه میکرد و از زمانی که به شهر جدید آمده بودن متوجه وجود یک تپه شد که در آنجا یک تپه بود ، روی تپه نمای خوبی به شهر داشت و شب ها آلودگی نوری کمی داشت و کهکشان ها به خوبی قابل دیدن بود.
 
فکر میکرد این آخرین باری
داستان کار خوبه خدا درست کنه
داستان کار خوبه خدا درست کنه , دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت .
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود،
 
منبع عکس 
 
 
این دومین باری هست که میام اینجا چیزی بنویسم بعد کلا یه چیز دیگه می نویسم.  البته دفعه قبلی پست نشد . ولی این بار پست می شه . اهنگ جدید آرمان گرشاسبی رو روی لپ تاپ نداشتم برای همین سرچ کردم تا دانلودش کنم و یه لحظه به ذهنم رسید اسم خودمم سرچ کنم . دوست داشتم بدونم جست و جو گر گوگل چی پیدا می کنه از من . حالا بگذریم چی پیدا کرد ولی برام جالب بود که آدم هایی رو با اسم خودم پیدا کنم .البته تو دوران دانشگاه و چند تا موسسه دیگه هم فامیلی خو
گاهی فکر می کنم انیجا دنبال چیزی می گردم که اینجا نیست ، اما هنوزم منتظرم . یک ، دو ، سه ، چهار نفر تا حالا شمردم ... نمی دونم چرا هرکی میاد طرف ما زود سیر میشه ! دوستان حقیقی که کمن ، این رفیق ما هم یه چند روزیه کم پیداست . گفتم شاید بتونم اینجا دوستان خوبی پیدا کنم ...
بعضی از مجازی ها هستن که خیلی دوست دارم باهشون دوست بشم . بعضیاشون کلا سالی یه بار سر میزنن به وبلاگشون . چند تاشونم که نمی دونم چرا تا رفتم تو وبلاگشون و یه کامنت گذاشتم و سلام و احوال
عید زیادی زود داره میگذره!واقعا هیچ کار خاصی نکردم!کلی برنامه داشتم و طبق معمول به نود درصدشون نرسیدمروزای اول اومدنم خیلی بحث داشتم با مامانم اما این چند روز یکم آرامش برقرار بود.عید دیدنی هم فقط یه بار رفتیم خونه عمم و یه بار اونا اومدن خونمون همین!فردا هم عازمیم شهر دانشجویی چون پس فردا عروسی دختر داییمه و اونجاست.دیگه برنمیگردم همونجا میمونم.دلم یه تنهایی چند روزه میخواد اما متاسفانه خوابگاها ١٦ ام باز میشن☹️
پارسال رو هم دوست داشتم ه
اسکله تفریحی کیش یکی از جاهای دیدنی کیش که نباید از دست داد
سلام دوستان عزیزم. تو مطلب قبلی در مورد بازار های کیش حرف زدم. امروز میخوام در مورد یکی از مکان هی دیدنی معروف کیش براتون بگم. آقا اول از هر چی بگم که اگه کیش سفر کنین و اینجا نرین ، هیچی دیگه ، سفرتون معنی نداره اصلا! خب کیش یه اسکله بزرگ داره که چوبی هست و خیلی امتداد داره و فکر میکنم 500 متر اینا باشه که داخل دریا پیش رفته. تو این اسکله هر چند متر دو طرفش نیمکت چوبی گذاشتن که میتونین بشی
به نام خدای بی نیاز
انگار بعد از حدیث پیامبر دیگه دلشوره نداشتم و حالم خوب بود
از خودم بدم میومد بخاطر ظاهر و یسری لجبازی ها بگم نه وقتی بعد از اون همه از تحقیق همسایه ها و همکاراش و... همه در مومن بودن تاییدش کردند وقتی خواهرش میگه داداش من تا حالا دروغ نگفته ...
گفتم خدایا خودت ایشون رو سر راهم قرار دادی و اگر خواست و رضای تو ایشون باشه ومن رد کنم چطور یک عمر زندگی کنم و قطعا زندگی همین چندروز دنیا نیست من کسی رو میخوام که درکنارش برای همیشه برا
هیچ وقت قطار بهم نچسبیده ، نه از محیطش خوشم میاد ، نه از سرعتش و نه از صداش ! اما دارم کم کم بهش عادت میکنم و البته چاره دیگه ای ندارم :(
این سری هم مثل تمام دفعات قبلی کم کاری خودم رو حس کردم ، من باید از اول سال کد م رو قوی میکردم و توانایی دیباگ کردن قبلی ام رو بدست می اوردم... ، اصلاح میکنم نباید این چرت و پرت ها رو بگم ، چون اصلاً در حال حاضر منطقی نیست فکر کردن بهشون ، فقط تاکید میکنم باید بیشتر بریم توی اتمسفر ، توی لایه های زیر پوستیش و با بقیه
می‌دونید قسمت سخت گردش رفتن کجاست؟ اونجایی که قبل رفتن باید کلی زحمت بکشی، خوراکی و غذا و ظرف و ظروف و فلاسک و زیرانداز و پتو و بالش و توپ و دبه‌ی آب و آفتابه :دی و فلان و بهمان آماده کنی نیست. بله، این قسمتش سخت نیست، حتی اگه مجبور باشی کلی مرغ یا بال و پاچین و فلان رو تمیز کرده و در مواد بخوابانی (که البته ما این رو هم نداشتیم و با برنج و رشته‌فرنگی (شمام دارین این غذا رو یا اختراع مادر منه؟) سر و ته غذا رو هم آوردیم). بلکه قسمت سختش اونجاست که ن
همیشه آرزو داشتم بتونم زود بخوابم
عین خر هم خسته شده بام بازم یه نیم ساعت و حتی یه ساعت طول میکه که بخوابم
هی اینور و اونور میکنم خودمو و پوزیشن های مختلف که یکهو ساعت زنگ میخوره و صبح شده
اما همیشه بعضی ها هستن میتونن زود بخوابن
به نظرم اینا خیلی خوبن مثلا داری باهاش حرف میزنی و حرف میزنی یکهو میخوابه 
:دی
من یکی از لذت هام اینه که وقتی کسی (نزدیکم باشه و عزیزم) خوابش میاد نزارم بخوابه
به نظرم اینجا خیلی ناز تر میشن و چون مطمئنم عصبانی نمیشه از
اگه توی AVD Manager نوشته که Virtual Device شما Missing شده :D شما اقدام به دانلود ایمیج مخصوص دیوایس مورد نظرتون می‌شین که خیلی از اوقات بعلت قطعی اینترنت و وضعیت بغرنجش به مشکل بر می‌خورین.من بعد از چند بار تلاش بی‌سرانجام به این نتیجه رسیدم که فایل مورد نظرم رو که در صفحه‌ی دانلود و نصب به لینکش دسترسی دارم (

x86-28_r07.zip ) خودم دانلود کنم و بعد اقدام به نصبش کنم.


پس از نصب امّا دیدم راهی واسه نصب کردنش وجود نداره و AVD تنها از طریق دانلود کردن این فایل نصبش م
سریال کره ای عشق یک کتاب پاداش است با زیرنویس فارسیتا قسمت 16(آخر) اضافه شد
زیرنویس فارسی تا قسمت 06 اضافه شد
مشخصات:

عناوین:로맨스는 별책부록/ عشق یک کتاب پاداش است/Romance Is a Bonus Book
ژانر:درام،عاشقانه،کمدی
وضعیت پخش:در حال پخش
تعداد قسمت ها:16
شبکه پخش:tvN
حجم:200 مگابایتسال تولید:2019
روزهای پخش:شنبه و یکشنبه

خلاصه داستان:
داستان درباره کسانی است که در یک انتشارات کار می کنند؛ کانگ دن یی (لی نا یونگ) نویسنده موفق کارای تبلیغاتی بوده که الان به شدت استعدا
رمان یاسمین
نویسنده: م.مودب پور
خلاصه:درباره ی پسری به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشه.بهزاد پسری فقیر و دانشجوی پزشکی بوده و فرنوش دختری خوشگل و بسیار پولدار بوده و پسرخاله ش یکی از خواستگاران اون بوده و خودش رو نامزد فرنوش میدونسته اما از اونجایی که فرنوش عاشق بهزاده. تا اینکه مادر فرنوش که مخالف ازذواج این دو بوده از بهزاد میخواد که به دیدنش بیاد و اونجاست که از بهزاد میخواد که بگذاره فرنوش با پسر خاله ش ازدواج کنه و ………پایان
چهارسال پیش این موقع،توی محل امتحانم، با مطهره دعای مجیر میخوندیم
حالا چرا مجیر؟ نمیدونم:)
نمیدونم چی شد و من شدم دانشجوی زبان و ادبیات عرب یه دانشگاه خوب... 
وقتی پشت کنکوری بودم میگفتن شما یه سال زحمت میکشید ولی چهارسال بهره می‌برید، بلکه یه عمر...
البته بعضیها هم معتقد بودن رشته مهمتر از دانشگاهه،تو باید رشته ات رو دوست داشته باشی، آزاد با سراسری، تهران یا شهرستان فرقی نداره.
اما من با دسته ی اول موافقم....
رشته و دانشگاهت، باقیِ عمرت رو م
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون می‌دن تا تایید کنن ه
مهمان عجیبی بود، متفاوت با ما. خیلی راحت بود کلا. رک حرف می‌زد. الان می‌خوام چند مورد از افاضاتشون رو به سمع و نظر شما برسونم :)
لابلای حرف‌ها، صحبت از هدهد شد. به مامان گفت یه روز باید برم خونه‌ی هدهدم ببینم. مامان گفتن آره، خوشحال میشه. گفت بایدم خوشحال بشه!
بعد میگه به فلانی و فلانی گفتم خونه‌هاتون اصلا خوشگل و شیک نیست. مامان هم خودشونو تو گروه فلانی و فلانی قرار دادن و گفتن خب ما آدم‌های معمولی‌ای هستیم. گفت حالا خونه‌ی شما یه‌کم بهتره!
-من می تونم چهار روز و چهار شب بالا سرت بشینم
و نفس کشیدنت رو تماشا کنم، ریز به ریز لرزها و حرکت های بدنت، سینه، ترقوه

+فقط چهار روز چهار شب؟

-آره فقط چهار روز چهار شب

+چرا اینقدر کم؟

-چون اونجاست که آرامشِ توی ذرات
تنفست منو با خودش می بره، که دیگه هیچ رقمه نمی تونم از خودم محافظت کنم

+می تونی بیدارم کنی...

-عین خواب زده ها هیچ کنترلی رو
خودم ندارم، چیه که منو با خودش میکشه سمت تو

+بنظرت این چیزِ خوبیه؟

-این یعنی متقاعد نمیشی!

+عین منظومه شمسی،
سلام...
بعد از مدددتت هاااا بردنمون اردو:)))
رفتیم "اردوگاه ابوذر"...
قرار بود ساعت 7 راه بیوفتیم و ساعت 12:35
برگردیم...!
اما اونقدر اتوبوس ها دیر اومدن که ساعت 9 راه افتادیم و 12:45 برگشتیم!!!
توراهمون یه سراشیبی شدییید بود...!
هممه ی اتوبوس هامون جوش آوردن...!
اتوبوس ماهم یکدفعه کم آورد و کاشف به عمل اومد جوش آورده...!
اونقدر دیر کرده بودیم که می گفتبم تو همبن اتوبوس زیر انداز بندازیم شروع کنیم...خخخ:)))
با هزار دنگ و فنگ و کللی خنده رسیدیم^...^
داشتم می گشتیم ک
میدونی چیه ، چند روز پیش آهنگ جدید بنیامین بعد از سه سال عدم فعالیتش منتشر شد. اینم میدونی؟ من عاشق بنیامینم. 
حداقل لطفی که باید در حق خودم میکردم این بود که فرمون زندگیمو سر پیچ های قبلی جوری چرخونده بودم ، که الان زیرِ همون سقفِ خاکستری ای قدم میزدم که تو قدم میزدی ، همون هوایی رو میدادم تهِ ریه م که تو میدادی ، سوار ماشینت میشدیم و من بودم و تو بودم و این آهنگ . آره آره ، دقیقا همونجوری که خودش میگه : من باشم و تو باشی و تمومِ دنیا یک طرف...!
یا
اینجا گفتم «می‌خوام از معنایی که مسئولیت پذیری، آگاهی، صلح، عشق، ارتباطات، بخشش و مفاهیمی از این دست برای من دارن حرف بزنم»
و این، یه دل‌نوشته درمورد پذیرش مسئولیت و دغدغه‌ی صلح هست که در من وجود داره....
 
حالا می‌خوام درمورد معنایی که "مسئولیت و مسئولیت پذیری در روابط" برای صدرا داره حرف بزنم...
توی کتاب شازده کوچولو، روباه یه حرف قشنگی به شازده میزنه... میگه که «تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلیش کردی مسئولی» این حرف رو بعد از دیالوگی که
18 ماه اول زندگی کودک: 18 ماه اول زندگی کودک
 
18 ماه اول زندگی کودک
 
 
 
1. تولد راحت و ساده و خوب
چون میدونیم کودک بزرگترین اسیب رو از فاجعه تولد میتونه ببینه و اگر اکسیژن در
هنگام تولد به مغزش نرسه باعث از بین رفتن میلیونها سلول مغزی در مغزش خواهد
شد.
 
2.زندگی بدون درد و رنج
کودک در 18 ماه اول نباید با درد و رنج و زندگی کنه لذا هر کوشش و تلاشی بکنید تا
فرزندتون این دوران رو در لذت و آرامش زندگی کنه لذا مساله های گوش درد و دل
درد و گرما و سرما و آسیبها
به نام خدا 
سلام 
از این به بعد گاهی اوقات خاطرات دوتاییمون رو اینجا مینویسم،خاطراتی که برا قبل از این بوده و خیلی برا من شیرین و ارزشمندن ،
 
  البته نباید خاطراتمون رو اینجا بنویسم ،چون بهش قول دادم که فعلا نباید بهش فکر کنم ،و وقتی دارم خاطره مینویسم ینی دارم بهش فکر میکنم و
این دقیقا زیرِ قول زدنه ، خودش میدونه که قول هایی که میدم بهت روشون خیلی حساسم و به هر قیمتی باید بهشون عمل کنم ،ولی این قولی
که ازم گرفته دیگه خیلی زیاده رویه و من ن
شاید بعضی وقتها خودمو قایم کنم پشت کارهام. خودمو غرق کنم تا به خیلی چیزها فکر نکنم. اما شاید بعضی وقتها از دستم در بره. ولی من دلم میخواد با آدمایی که قبول و دوسشون دارم هم هویت بشم. با کارهام هم هویت بشم و زندگیم همینها باشه جوری که اگه اینها رو ازم بگیری انگار زندگی رو ازم گرفته باشی. من یه دختر ۲۶ ساله ی احمق نمیخوام باشم ـ هرچند که بعضی وقتها شدم ، همه میشن ـ میخوام برای زندگیم بجنگم حالا که این فرصت بهم داده شده و من فعلا قصد از دست دادنشو ند

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها