نتایج جستجو برای عبارت :

کاش قربانی آن صحن و سرایت بشوم.

اما من طعم تلخ خال گونه ات را نچشیدم. آن لجاجت زنانه ای که سلول به سلول تنت را در آغوش گرفته است باید با دست های من زدوده شود...
اصلا من بلاگردانت بشوم، قربانت بشوم، خال روی تنت بشوم...
خوب است؟
با من حرف بزن، با من ترشی مکن. اصلا این یک دستور است. با من خوب باش، لطفا...
+نمیدونم کی میخوام از این خزعبلات دست بردارم. جالبیش اینه هیچ شخص شخیصی در زندگی من نیست ولی وقتی خرفت میشم این جور متن ها میاد به ذهنم. بر من ببخشید...
+خدایا این خرفتی ریشه دوانده تو ج

#امام_خمینی_ره
#تلنگر
 
حالا بیایم مشرک بشوم؟
حالا بیایم مشرک بشوم؟ در نجف بعضی از آقایان و مردم به امام گله می‌کردند که چرا با بعضی از دوستانتان زیاد گرم نمی گیرید؟ مثلاً می‌گفتند دو آیت الله به هم می‌رسند، به هم تعظیم می‌کنند و با همدیگر گرم می‌گیرند. امام می فرمودند: ( (من در طی مدت چهل سال زحمت کشیدم تا موحد شدم حالا تازه بیایم و مشرک بشوم و سجده کنم برای شما و آقایان؟!
بانک جامع خاطرات امام خمینی(ره)
#توصیه_های_اخلاقی_علما
گلوی مرغ سحر را بریده اند و
هنوز
در این شط شفق
آواز سرخ او
جاریست...
 
 
*شعر از هوشنگ ابتهاج
 
من اگر کر بشوم، چشمانم تو را خواهد شنید. اگر کور بشوم، تو را در این افسرده حالی ها استشمام میکنم تا زندگی بیابم. جان دوباره در من دمیده ای...
تو چه میدانی که مریض حالی ات چه دردی به جانم انداخته است؟
دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
 
واقعا که! خیال آدمیزاد تا کجاها که نمیرود...
به این می اندیشیدم که ای کاش الان در جنگلهای گیلان بودم. یا حتی دامنه کوه های منتهی به خلیج های نروژ، یا حتی در کنار رود سن. چه میدانم، کفش هایم را به هم گره میزدم و به دنبال خودم میکشیدم و هرازگاهی پایم را در آب میزدم و تا مغزکله ام یخ میکرد. خودم را در خودم مچاله میکردم. بارانی ام را تنگ خودم میگرفتم و دست هایم را دور بدنم فشار میدادم. آنقدر قدم میزدم تا آرام بشوم. بالاخره آرام میشدم...
چه خیالاتی!
غافل
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلت بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلط بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
یاحق... 
آدم های متعلق به این دهه، دنیای ارتباط مجازیشان به تلگرام و امثالهم محدود میشود!
منم فرزند همین دهه هستم؛اهل فضایی غیراز وبلاگ و وبلاگ نویسی...
ما با کلمات مانوس بودنمان کمتر است چون نه نامه های برامده از دل و جان نوشته ای نه بلدیم حتی! ما احساساتمان در استیکر های قلب و ماچ و بوس خلاصه میشود نه "کلمات"
حالا می خواهم سنت شکنی کنم(سنتی که خودم برای خودم ساخته ام)پا در فضایی بگذارم که احساساتم را با "کلمات" بیان کنم؛اعتقاد دارم کلمات معجزه
 شاعر زیبا کلام
 
کاش امشب غزلی بر شعر
حافظ بشوم                                   بلبل
خوان غزل خوان سعدی بشوم
کاش می شد یک تفحص
برگلستان                                       پروانه وار مست شعر خیام بشوم
کاش می شد دست بر
گیسوی پروین                                    شعرهای فروغ را از بربشوم
کاش می شد مکتب حافظ
به پا                                          در کنج خلوت ،هم بیت  فردوسی بشوم
کاسه ای در دست
همچون  مجنون                                      گدای حروف
میخواهم برم دور، خیلی دور، یک جائی که خودم را فراموش بکنم، فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم...
میخواهم از خود بگریزم و بروم خیلی دور...
#صادق هدایت
 
اممم... با قسمت نابود شدنش فقط مخالفم:))))
میشه یه کوله پر از وسایل مورد علاقمم یعنی کتابا و مداد رنگیام همراه ببرم؟
تا چند وقت پیش همش فکر میکردم این کشور دیگه جای زندگی نیست، چون نمیتونم بیشتر ادماشو درک کنم! اما الان با ماجرا‌ی کرونا، خبرای بدی که از گوشه و کنار دنیا درمورد فقر، کمبود غذا و... توی ک
میخواهم برم دور، خیلی دور، یک جائی که خودم را فراموش بکنم، فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم...
میخواهم از خود بگریزم و بروم خیلی دور...
#صادق هدایت
 
اممم... با قسمت نابود شدنش فقط مخالفم:))))
میشه یه کوله پر از وسایل مورد علاقمم یعنی کتابا و مداد رنگیام همراه ببرم؟
تا چند وقت پیش همش فکر میکردم این کشور دیگه جای زندگی نیست، چون نمیتونم بیشتر ادماشو درک کنم! اما الان با ماجرا‌ی کرونا، خبرای بدی که از گوشه و کنار دنیا درمورد فقر، کمبود غذا و... توی ک
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
بــه دورتر برسانی ــ بـــه دورتر ببری
تمـــام بـــود ونبـــود مرا در ایــن دنیــا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
و من تمـــام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف ...!
کـــه پیرهن بشوم تــــا مرا خبــــر ببـــری
مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
بــه خواب های درختانِِِِ بارور ببری
و بعد نامه شوم من ... چه خوب بود مرا
خودت اگــر بنویسی ــ خودت اگـــر ببری
عجیب نیست که
Ehaam
Vay Az In Halam
#Ehaam
من عاشق تو لیلا تو ای ماه زیبا 
من اینجا تو آنجا من ابرم تو دریا
تو آن جام شرابی عجب باده ی نابی
منم مست تو ای یار عجب حال خرابی
منم آواره و بیچاره چشمانت 
منم آن در به در گوش به فرمانت
سرمه چشم تو این قلب مرا برده 
چه شود گر بشوم مهمانت
تو آن جام شرابی عجب باده ی نابی 
منم مست تو ای یار عجب حال خرابی
تو آن جام شرابی عجب باده ی نابی 
منم مست تو ای یار عجب حال خرابی
دلبر و دلدار عاشقم ای یار 
تویی مرهم به تن خسته ی این بیمار
وای از ای
هوار سوت گوش هایت از احتمال ورود سامانه بارشی به چشم خبر می‌دهند ، وقتی صدای سوت مخابره میشود ، اصوات ماورا رنج صوتی را میشنویم یا عصب های بدکاره شورش کرده اند ؟ 
صدای ترک خوردن آسمان به گوشم میپیچد ، از اشک های نفرین شده آنهایی که به حقشان نرسیده اند فرار کنم .
غافلگیر میشوم با سرمای هر قطره ، شروع به تصرف خشکی های صورتم میکنند ؛ خجالت میکشم چرا که خجالت میکشم از دیدنت آسمان ، ملالت بار نیست خیس بشوم خیس هم بشوم بازهم زنده ام .
آسمان ، از او بپ
هوار سوت گوش هایت از احتمال ورود سامانه بارشی به چشم خبر می‌دهند ، وقتی صدای سوت مخابره میشود ، اصوات ماورا رنج صوتی را میشنویم یا عصب های بدکاره شورش کرده اند ؟ 
صدای ترک خوردن آسمان به گوشم میپیچد ، از اشک های نفرین شده آنهایی که به حقشان نرسیده اند فرار کنم .
غافلگیر میشوم با سرمای هر قطره ، شروع به تصرف خشکی های صورتم میکنند ؛ خجالت میکشم چرا که خجالت میکشم از دیدنت آسمان ، ملالت بار نیست خیس بشوم خیس هم بشوم بازهم زنده ام .
آسمان ، از او بپ
دانلود ریمیکس لبخند فرزاد فرخ
Download remix Farzad Farokh >> ♬ Labkhand ♬ >> Music streaming from wikimusic
 
لبخند تورا به دنیا ندهم با عطر هوایت به رویا بروم
وقتی که تو باشی دلارام شوم
جانم تو بخند که آرام شوم
من عاشق چشمان سیاهت شوم دلبسته ی آن طرز نگاهت شوم
آنقدر که رخسار تو زیباست مرا دیوانه ی
خود کرد هر بار که دیدم تورا
تو شدی جسم و جان من گل مهربان من تو شدی بهار من
من به تو دل دهم که چون برسم به قلب تو بشوم فدای تو
تو شدی جسم و جان من گل مهربان من تو شدی بهار من
من
وَ رَفَعَ ذِکْرَکَ فِی عِلِّیِّینَ...ای که نامت پناهِ عِلّیینپاشو از جا سپاهِ عِلّیینپاشو ای ماه، جلوه ی شب باشپاشو از جا، کفیل زینب باشپاشو تا سایه ی سرم باشیتا نگهبانِ معجرم باشیخواهرت آمده نگاهش کنتکیه بر چادرِ سیاهش کنآه... ای کُشته ی امان نامهسر فرو بردی از چه در جامه؟!زانویت را چرا بغل کردی؟!تو که بر قول خود عمل کردیخاطرت جمع، مردِ با احساسهیچ کس باورش نشد، عباسپاشو دلگرمی دلِ همه باشقوّتِ قلب آل فاطمه باشماه من، بر رخت نقاب بزنحرز ان
بهرحال دیشب قول دادم این زندگی "مسخره ای" را که برایم خودم ساخته ام عوض کنم.
روزهایم پر شده بود از تنبلی، خواب، استرس، موهای ژولیده، غذا خوردن بدون اینکه گرسنه ام باشد، بیگانه شدن رژ لب و کرم پودر با صورتم، بی تحرکی، تنبلی برای حتی یک نیمرو، تو نیم بات افیو.
نداشتن روحیه این روزها شده خورنده ی جانم.
اما فکر میکنم این بازی مسخره ای که پیش گرفته ام کافی باشد.
باید تلاش کنم مثل پارسال این موقع بشوم.
همین روزها می روم آرایشگاه. دوباره میخواهم توی خا
‏اعصابم از این خورده چرا بهت دادم وقتی لذتی نداشت برام مگر لذت سرکشی؟شاید برای همینش می‌ارزید!استاد گفت تو بازی دست نبر.
دیگر میلی به ح ندارم. دلش می.خواست به خانه‌اش بروم که رفتم و او رفت و گرم زندگی شد و من این روزها گوش شیطان کر ...
هیچ میلی و عشقی نیست، منم در جزیره‌ای ساکت و متروک فقط باید جدی‌تر بشوم.
به سرم ، هوای عشقتدرد من ، دوای عشقت آمدم به جان نثاری بشوم فدای عشقتتب کهنه ، بیقراریجان خسته ، بردباری چه شود ، که با من آیدنظری ، نگاه عشقت دگران خبر ندارند که تو را چگونه خواهمهمه جان و تن ببازمسر ماجرای عشقت به امید صبحگاهیکه در این بند نباشممطلعی که سر بریدهبرسم به پای عشقت
۱. مهارت جرات ورزی و اعتماد به نفسم را بیشتر کنم و کلا چاله چوله های شخصیتی و رفتاریم را ترمیم کنم
۲. خدا و کارهایش را تا حدی که شدنی است درک کنم و با او به صلح پایدار برسم.
۳. خیلی پولدار بشوم و بتوانم به خودم و دیگران خیر برسانم.
۴. با او به سفری بروم که دوست داشت با هم برویم و همه این سالها شدنی نبود.
۵. همه کتابهای نخوانده ام را بخوانم.
۶. کلینیکم را به جاهای خوبی برسانم.
۷. عضو هیات علمی دانشگاهی که میخواهم بشوم.
۸. برای خودم خانه ای مستقل، با یک ب
وقتی میبینم چراغ وبلاگتان روشن شده و چند روز بعد وبلاگتان را باز میکنم...
وقتی دلتنگتان هم که بشوم میل سخنوری ندارم...
وقتی نظراتتان را میخوانم و...
 
.
.
دیر جواب میدهم...
.
.
وقتی تقریبا توی این چند سال این حالات به این شدت نبود...
یعنی در یک دوره گذار هستم...
و محتاج دعا
اینکه میتوانم بنویسم حس خوبی در من ایجاد میکند،حس شور و زندگی.باید تا پایان امروز کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال را تمام کنم و بعد با کمک نکته برداری از آن ،برنامه مخصوص خودم را بنویسم.این روزها که به لطف قرنطینه در خانه ایم بهترین زمان برای تغییرات خوب است.به امید اینکه موفق بشوم.
نابینای توامبه خط بریل میخوانمتشهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی مندوباره میسرایمتبه خط عبری نانوشتهتا دوباره دوستت بدارمو فاتح لبهای تابستانیت بشومتا مست در آغوشت ایستاده جان بدهمو به نام نامی توهزاران غزلبدون قافیه ناسروده بماندتا شهرآغوشتدوباره تا سحر برای من باز بماند
باید عوض بشم، تغییر پیدا کنم...
سکوت باید داشته باشم. یکی از احساساتی که این چند روز در من قوت گرفته نیاز شدید به سکوت است. همین برایم کافی است که از همه دور بشوم، نقطه کور بشوم، زنده به کور بشوم، باز مقابلم تویی...
اما خیلی باید حواسم جمع باشد. خدا را شکر که تا به حال در زندگی ام به ابتذال نکشیده ام. باید مراقبت کنم که حق مطلب را ادا کنم، حیثیت ادب را به جا بیاورم. یکی میگفت: فکر کردی فقط عقاید تو درسته؟ فکر کردی فقط تو بلدی؟ سیگار بده سیگار بده. بس
علم بهتر است یا ثروت
"علم از ثروت بهتر است چون ثروت به پایان می رسد ولی علم تمام نمی شود. انسان با علم باسواد می شود ولی با ثروت باسواد نمی شود. انسان با علم مهندس یا دوکتر می شود و می تواند کار کند. چون حضرت علی می گوید کار جوهر مرد است. ولی با ثروت نمی تواند مهندس یا دوکتر بشود. پدرم می گوید انسان ثروتمند بخیل و حریس است اما انسانی که علم دارد می تواند معلم بشود و به دیگران علم یاد بدهد. انسانی که ثروتمند است نمی تواند خوشبخت شود. مثل قارون ولی ان
صبح ها که بیدار میشوم دنبالِ پلِ عابر پیاده میگردم.دنبال پلی میگردم که بتوانم خیابان را دور بزنم و بیخیال و سر به هوا این شلوغی را رد کنم.اما نیست.صبح ها که بیدار میشوم باید تنه به تنه بشوم با آدم های توی خیابان.با سرعت و هیجانش خودم را وفق بدهم.کاری که نمیتوانم بکنم.تولد و عروسی و دور همی ها بی نهایت برایم بی اهمیت شده اند.این ها را در حالی مینویسم که همزمان دارم یه آهنگِ بی نهایت شاد گوش میدم!چه تناقضِ کسل کننده ای دارم همیشه!
خیلی وقت ها میشود
من فقط یک راه طولانی میخواهم. یک راهی که فقط بتوانم تویش بدوم. یا اصلا میخواهم فقط یک ساعت فکر نکنم. یک ساعت با آرامش بتوانم بخوابم رها و آزاد از هر فکری. جدا از این تابلوی بزرگی که توی مغزم با حروف بولد چراغ میزند که اینجا ترسناک است. جدا ازین اتاق‌ها که انگار همیشه یک چیزی کم دارند. جدا از مدرسه که هر صبح غم انگار میخواهد آدم را خفه کند. من فقط دلم برای آرامش تنگ شده است. من دلم فقط میخواهد به یک رابطه‌ام نگاه کنم و با آرامش لبخند بزنم به صادقان
من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم
آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم
من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم
ای تو؛
ای من...
ای همنشین تنهایی هایم
آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو...
 
+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید...
 
عزیز تر از جانم...
دستانت را به من بده...
بگذار سرم را روی شانه هایت بگذارم...
بگذار اشک هایم را،
آن بغض تلخ درونم را،
با تو شریک شوم؛
دلــم تورا می خواهد
با تمام خوبی هایت...
صدایم مدت هاست که دیگر از خودش چیزی ندارد
هیچکس مرا نمی شنود...
نمی بیند...
فقط تویی...
انگشت کوچکت را به من بده...
بگو قول میدهی که تنهایم نمی گذاری
بگو که آنکه می گویند "عشق گذرا است" دروغی بیش نیست...
مرا در آغوشت غرق کن
بگذار سرشار از عطر تنت شوم
بشوم خاطره هایت...
بشوم عشق ابدی ات
اجازه؟
دلتنگت بشوم یا نه؟
دلتنگت می‌شوم: دلتنگ تویی که در خاطراتم مانده است.
با خاطراتت میتوانم لبخند بزنم. میتوانم اشک بریزم.
اما به تو که میرسم، به امروز تو که میرسم، فقط قلبم فشرده میشود: از دردی که من کشیدم، از دردی که تو کشیدی.
وقتی به روزهایی فکر میکنم که من هم تو را عذاب داده ام، دلم میخواهد تمام اشتباهاتت را ببخشم. اما من را ببخش، نمیتوانم.
امروز هم نمیتوانم.
من میخوام از همسرم توافقی جدا بشوم از توافقاتی که گذاشتیم زیاد راضی نیستم  ممکن خود قاضی شرایط بهتری بزاره.
میخوام حضانت دخترم را به طور کامل بگیرم چکار کنم؟
 و سوال اخر جهیزیه ام. با گذشت 6سال کم کم خودم جمع کردم اما شوهرم میگه خودم پولش دادم. پس نمیتونم جهیزیه خونه ام بگیرم. باتشکر.
?﷽? ? هی نگاهت بڪنم گم بشوم در چشمت ! گـم شـدن … در شبِ چشمان تو پیـــدا شـدن اسـت … ?⚌⚌⚌⚌⚌⚌?️ ? شهید راه نابودی اسرائیل ? ?⚌⚌⚌⚌⚌⚌?️
نوشته گم شدن در شب چشمان تو پیدا شدن است … اولین بار در شهید محمد مهدی لطفی نیاسر. پدیدار شد.
من قرنطینه شدمدر قرنطینه هوا سنگین استپشت این پنجره‌ها اماسرفه‌ها حامل ویروس کرونا هستندکه بلایی از چین است
آدم اینجا تنهاستو در این تنهاییجنگ اعصاب شدیدی همه جا جاریستآدم از خویش فراریستدر قرنطینه خراب است همه اعصابمیا که علّاف مجازی هستمیا همه در خوابم
به سراغ من اگر می‌آییدبهتر آن است نیاییدکه مبادا کرونامنتقل گردد و من هم کرونایی بشومنکند سرفه کنی، عطسه کنیو تَرک بردارددر و دیوار قرنطینه‌ی من
#حسین_شادمهر(با اجازه سهراب سپهری)
شب خواست تا به هیأت ماهت در آورم آیینه از دو چشم سیاهت در آورم حوا شدی به وسوسه , تا آدمت شومیوسف شدی که از ته چاهت درآورمبنشین نترس , دست به مویت نمی زنم بگذار تا که شال و کلاهت در آورم بنشین و سر گذشت مرا مو به مو بخوان تا  از  دل  تو    آتش آهت    در آورم تا دل بخواهتان بشوم , زودتر بگو خود را چه شکل با چه شباهت در آورم مشکل پسندمن , چه کنم تا که خویش را مقبول طبع و طرز نگاهت درآورم؟سیدمحمدعلی رضازاده
به این فکر می‌کردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمی‌دانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن می‌افتد. می‌گندد و کرم می‌زند و چه و چه. فکر می‌کردم که آدم زنده باشد و عین‌ به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشت‌تر شود. و ببیند که زشت‌تر می‌شود.
چیزِ غریبی نیست البته. در قصه‌ها آمده که با ایّوب یک چنین معامله‌ای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.
اگر شما این نوشته را می‌خوانید،
امروز ما را کاشتند. میتوانستیم سه ساعت بیشتر بخوابیم یا فیلم ببینیم یا چیزی کوفت کنیم یا روی زمین لم بدهیم و پایمان را دراز کنیم یا خمیازه های صدادار بکشیم.  ولی به جایش شیک و رسمی لباس پوشیده ایم و پایمان را در کفش های رسمی چپانده ایم و سنگین و رنگین لبخندهای زورکی میزنیم. 
هنوز شاگردهای جدیدم را ندیده، دوتایشان انصراف داده اند از حضور. غصه ام شد. نمیدانم آدم این ویترین هستم یا نه. وصله ء ناجور بودنم که آشکار است. این که بعدها جور بشوم یا نه، ف
سخن کوتاه است و امید بخش : یکی از استادان کورس کلیه‌مان ، خانم دکتر "د" ، پزشک ، متخصص داخلی ، فوق تخصص نفرولوژی و فلوشیپ ردپیوند است . از چهره‌ی بسیار جوانش مشخص است که چگونه پله‌های ترقی را دو تا دو تا طی کرده و حالا ؛ شده یک راهنما ، یک عنصر الهام‌بخش و امیددهنده به من ِ اول راهی ! منی که از دیدن برق چشمانش کیف می‌کنم و یک نفس راحت می‌کشم که اگر جوانی‌ام را صرف رویا و علاقه‌ی قلبی‌ام کنم ، قطعا یک‌روزی می‌آید که با عشق از راهی که رفته‌ام ح
از یک جایی به بعد شیفته حنیف شدم. هی نگاهش کردم و بغض کردم. هی محو چاوش خواهی‌اش شدم و حسرت خوردم. از یک جایی به بعد، برادر جان برای من شد روضه مصور. هی کاش و آه شدم وقت شنیدن «چشم»‌ حنیف به هر چه برادر جانش می‌خواست. این حجم دل سپردگی، این عمق از خاطر کسی را خواستن، کاش ما داشتیم برای امام زمان. کاش قد حنیف بشوم در دلدادگی، که هر چه تو بخواهی... که فقط نگاهم کن...که دنیا نباشد اگر تو نباشی... که لب تر کن فقط... کاش حنیف باشیم برای امام زمان...یار تنوری.
مرگ بر آن مرگ که از عشق رهایم بکند عمر ابد دارم اگر دوست فدایم بکند مثل ستونی که فرو ریخته در غربت خاک دوری ات از هستی و از بود جدایم بکند ماهی قرمز دل صیاد به دریا انداخت ثروت من اوست و دانم که گدایم بکند ریشه ی بیرون زده از خاک منم سبز بمان من به تو نسبت ندهم آنچه خدایم بکند آه اثر از نوش لبت بر تن بی جانم نیست فکر بعید است که با بوسه دوایم بکند شب بشوم روز شود سینه شوم نیش شود دوست جفا را به تلافی وفایم بکند بهر خودت به سوی اقل
اگر این ماسک ها را از صورت بردارم شاید به موجود نفرت انگیزی تبدیل بشوم که اطرافیانش هیچ وقت نخواهند دوباره او را ببینند!شاید افراد زیادی به خودشان ناسزا بگویند که لعنت به ما که چه فکری درباره این شبه آدم می کردیم و چقدر ساده بودیم!شاید دیگر نتوانم در چشم خیلی ها نگاه کنم. احتمالا فقط خودم بمانم و موجودی که دیگر دستش رو شده...
مدتی قبل مینوشتم در اینجا
اما اکنون با تفکر دیگری نسبت به وبلاگ داشتن و نوشتن برگشته ام
قبلا توقع داشتم که بنویسم تا خوانده بشوم تا دیده بشوم تا بازخورد نوشتنم را دریافت کنم.توقعاتم برطرف نشد و وبمو پاک کردمو رفتم.اکنون فهمیده ام نوشتن تاثیرات بسیاری برای خودم دارد.در نوشتن همچنان که ذهنم به دنبال کلمات می گردد ناگهان جمله یی درباره نحوه فکرم یا موضوعی که مدتها در ذهن داشتم و ان گوشه کنارها مدتها خاک خورده بود را پیدا میکنم و به نوشته در میا
سلام
رابطه ما وارد فاز جدیدی شده!
جمعه شب که همدیگر رو دیدیم و بماند که چقدر خوب بود و خوش گذشت..
اخر شب گفتم که اینقدر دل دل نکنیم و تکلیف مان را روشن کنیم! و او هم گفت من مشکلی ندارم ولی تو مطمئنی که اذیت نمی شوی!؟
من هم گفتم که وقتی قرار نباشد که دو طرف به هم اسیبی نرسونن چرا باید اذیت بشوم!؟
خلاصه هستیم با هم.. گرچه نمیدانم که چقدر او با من است اما میدانم وقت هایی که کنار هم هستیم خیلی خوب است..
من یک انگیزه ای میخواستم برای زندگی .. اینکه یک کسی ر
بنده خودم هم با اینکه گرفتاری کاریم زیاد است، اما بحمدالله از کتاب منفک نشده ام و در حقیقت نمی توانم منفک بشوم. در خلال کارهای فراوان و سنگینی که به دوش ما هست دائما با کتاب سرو کار دارم. احساس می می کنم که اگر انسان بخواد در زمینه معنوی و فرهنگی ترو تازه بماند ، جز رابطه با کتاب ، که مثال جویباری دائمی و در جریان است
ادامه مطلب
اوقاتی هست که دلم جوری میگیرد و حالم آنگونه دگرگون میشود که دیگر زمام از دست خارج میشود.. نمیدانم به چه کسی رو بزنم، با چه کسی صحبت بکنم، خجالت میکشم، نمیخواهم باعث ملال کسی بشوم، بیش از این زحمت و بار کسی باشم.. حالم بهم میخورد، بهم میخورد زمینم تار میشود آسمانم و از دست میرود زمان... حتی الا بذکرالله هم انگار افاقه نمیکند... کاش صاحب نفسی بود به او رو میزدم، نمیدانم شاید یکی از شما که از سر اتفاق هم میخوانید یا دنبال میکنید هم دعایتان بگیرد.. خد
به دعوت صاحب وبلاگ سکوت این مطلب را می نویسم و از نای دل، میرزا مهدی، اسفندگی، ویکی رضوی و آرمان دعوت می کنم در این چالش شرکت کنند:
۱. پدر خوبی بشوم.
۲. کتابهایم را به چاپ برسانم.
۳. تمام ایده هایی را که در ذهن دارم، به مقاله تبدیل کنم‌.
۴ و ۵ و ۶. ................. (حضرت علی-ع- فرمودند: افشا کردن کاری پیش از تحکیم آن، باعث در هم شکسته شدن آن می شود).
۷. از تمام کسانی که حقّی به گردن من دارند، حلالیّت بگیرم.
۸. نماز و روزه های قضا شده ام را ادا کنم.
۹. با همسرم سف
دو روز پیش بود که صبح از خواب بلند شدم و تصمیم گرفتم که به جای دانشگاه برم اتوبوس‌گردی. مدت‌ها بود تصمیم داشتم همینطوری بدون مقصد مشخصی اتوبوس‌ها را سوار بشوم و در یک ایستگاهی پیاده بشوم و دوباره سوار اتوبوس دیگری‌ بشوم. هوا آفتابی بود و در عین حال یک باد خنکی هم می‌وزید. هنوز به دم در نرسیده بودم که راهم را به سمت اتاقم کج کردم و کوله‌ام را سبک کردم. لپ‌تاپ و شارژر و دفتر و کتاب کارم را از کیفم در‌آوردم و یک بطری را پر از آب کردم و راهی شدم.
دوچرخه ی مورد علاقه ام را از روی سریر کنار می دارم. چرخ هایش زردند و کالبد اش قزل. دو سال و شقه است که بوسیله همین شکل باقی الباقی است، عاری هیچ تغییری. از او می پرسم: « این حرکت دورانی تغییر نکرده است. به پندار همین، من همواره او را دوست می دارم. آدم ها دگرگونی می کنند، این طور نیست؟» او بوسیله گل خود آب می دهد و می گوید: «بله، دگرگونی می کنند. غیرممکن است که تغییر نکنند. اما انسان ها یک دیگر را با حیات تغییراتِ هم خویش می دارند.» دست افزار های او
می دانید کجای صحبت آقا گریه ام گرفت؟
آنجا که مظلومانه گفتند: "من صاحب نظر نیستم در این قضایا..." ⁉️می دانید این حرف یعنی چه؟! رهبر ما (به قول خود آمریکایی‌ها: ابرحریف!) که مراکز و اندیشکده های بزرگ تحقیقات استراتژیک جهان را در موضوعات و وقایع پیچیده منطقه و جهان آچمز کرده، چرا باید بگوید من در این قضایا صاحبنظر نیستم؟! فدای مظلومیت این آقا بشوم که به جای اینکه بگوید: "کسی از من نظر نمی خواهد" ؛ یا" به نظرات من گوش نمی کنند".
ادامه مطلب
سائلم، مستجیرِ نیمه شبمدلهره دارم و به تاب و تبمتوبه ام بارها عقب افتادبس که سرگرمِ شهوت و غضبمبی ادب بودنِ مرا تو ببخشآمدم تا خودت کنی ادبمخیرِ خود را خودم نمی فهممهر چه خیر است از تو می طلبمپیر راه من است ابوطالبتا ابد دشمن ابولهبمجز برای علی نمی میرممست از جام چشمه ی رجبمخواستم چون سگِ نجف بشومدیدم از هر جهت از او عقبمفاطمه می شود دعاگویمتا حسین است ذکر روی لبمسیّدی تشنه ی یک آغوشمفرض کن من بُریر یا وهبمسال ها بی قرار و گریه کنِ...روضه های
هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم
قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.
واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن
هوا که خنک میشود، ترس این را دارم که پرنده ها از بس خودشان را باد کرده اند، بترکند. میترسم که نگاهم به یک جا خشک شود و با بهار سال دیگر آب بشوم. میترسم خونم یخ بزند و در رگهایم متوقف شود. من در خودم دیده ام که قلبم در خودش مچاله شود و خودش را در آغوش بگیرد. دستش را جلوی دهانش بگیرد و «ها» کند. بعد هم گلیم مندرس همیشگی اش را دور خودش بپیچد و پشتش را به دنیا کند و بخوابد. آرام بخوابد. و تا بهار سال دیگر برف های زمستان امسال روی جنازه اش بماند.
 
 
+اصلا
سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ / ۹ ژولای ۲۰۱۹
تابستان شده و هیاهوی
جیرجیرک‌ها توی علفزار خشکیده‌ی پشت دیوار یک دم هم قطع نمی‌شود. هوا گرم است و از
گرما خوشم نمی‌آید، بدخلق و عنقم می‌کند، نمی‌گذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم
می‌خواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز
بکشم.

جیرجیر این حشرات اما مثل
نویز لاینقطع رادیو توی سرم می‌پیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد
به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدو
میدانید، بهتر است آدم در وبلاگش از خوشی هایش بنویسید. دل ملت را شاد کند. چه چیزی بهتر از این؟ 
اما من در میان مردم زندگی میکنم، ذهنم دغدغه مند میشود، میخواهم بنویسم. راه به جایی نمیبرم جز به نوشتن. بر من ببخشید.
حکایت از امروز است و اتوبوس شلوغ 9 شب. ما یک ماشین خانوادگی داریم ولی من برای راحتی اهل منزل و اعتقادات شخصی از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنم. اگر روزی هم حوصله اتوبوس نداشته باشم با دوچرخه میروم که البته مسیری طولانی است. چه کنم با ای
دیشب خواب سمیه و استاد رو دیدم و چه خوش بود. از دیشب ذهنم معطوف شده به س و راستش امیدوارم خبری از سوی او باشد. دوستش دارم و بچه‌ی دلنشینی‌ست. چرا اینقدر پیله کردی به بچه‌ها؟ راسنش بین همسن و سالهامان آدم دلخواه و دلچسبی نمی‌بینم. همه مغموم و افسرده و نهایتا حشری‌اند و اهل دل نیستند.
امروز میم رفته سرکار و من مانده‌ام تا در خانه با خودم تنها باشم و خلوت کنم. کمی افسرده حالم. درضمن رژیم دکتر کرمانی را هم شروع کرده‌ام. کاش لاغر بشوم.
فعلا همین. م
دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، کُشتی بگیرم - شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید ، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید ؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم ، نه به چپ بروم و نه به راست - میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.زنده بگور صادق هدایت
ماه کامل و پیاده روی توی شب بهم کمک کرد که مغزمو آروم کنم... بهتر از همه دیروز بود...برادرم گاهی وقتا یهویی جوگیر می شه و میزنه
کسی باور نمی‌کرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوش‌روی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمن‌ماه بودم. از سر همین خوش‌مشربی و خنده‌رویی بود که تصمیم گرفتم کره‌ی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجان‌انگیز، غذاهای خوش‌مزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانه‌های سفتِ نمکی را با آن پوست‌های نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل می‌مانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسی‌ام؟ این کر
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
سائلم، مستجیرِ نیمه شبمدلهره دارم و به تاب و تبمتوبه ام بارها عقب افتادبس که سرگرمِ شهوت و غضبمبی ادب بودنِ مرا تو ببخشآمدم تا خودت کنی ادبمخیرِ خود را خودم نمی فهممهر چه خیر است از تو می طلبمپیر راه من است ابوطالبتا ابد دشمن ابولهبمجز برای علی نمی میرممست از جام چشمه ی رجبمخواستم چون سگِ نجف بشومدیدم از هر جهت از او عقبمفاطمه می شود دعاگویمتا حسین است ذکر روی لبمسیّدی تشنه ی یک آغوشمفرض کن من بُریر
رابطه برای من رقص تانگو است. کنش و واکنشی پیوسته. هر قدم من تنها در صورتی معنادار می‌شود که شریکم قدم بردارد. پای‌اش را بگذارد جلو، با فاصله‌ای متناسب از من. اگر شریکم گمان کند عشق، مثل علف هرز خودش رشد می‌کند، هر چه من آفتاب و آب بیاورم و مثل مادر زمین بستر خاک بشوم برایش، بی‌فایده است. حالا گاهی نیمه‌شب‌ها تمرین تانگو می‌کنیم. اگر یکی‌مان اشتباه کند، آن دیگری هم کاری از پیش نمی‌برد. اما صبر لازم است و صبوری لازمه عشق است و عشق مسبب رویش
چه انتظاری داری  از کسی که دلش دم به دم هوای کودکی هایش را می کند؟کسی که دلش پر می کشدبرای دوچرخه سواری ها،لی لی کردن ها،دویدن ها و برف بازی کردن های دوران کودکی...چه انتظاری داری از من؟منی که هر شب دلم هوای پشت بام خوابیدن ها و شمردن ستاره های چشمک زن شش سالگی ام را می کند؟هر روز هوس بستنی خوردن های سر ظهر و چرخیدن میان باغچه ی حیاط و بساط خاله بازی بین دو درخت گردو و انگور وسط حیاط خانه جان به سرم می کند...چه توقعی داری از من؟که بازیگر بازی پرته
این روزها که دنیا درگیر ویروس منحوس کرونا شده است بیشتر از هروقت دیگری آدم ارزش بعضی چیزها را می فهمد. چیزهایی ساده مانند دست دادان و روبوسی یا همنشینی با دوستان یا غذاخوردن در یک ساندویچی و...برای من یکی که ارزشهایم در زندگی دوباره اولویت بندی شد. اگر من جزو بازماندگان این اپیدمی باشم دیگر ذهنم را درگیر چیزهای بیخودی نخواهم کرد دیگر بیش از اندازه موضوعات پیش پا افتاده را جدی نخواهم گرفت سعی خواهم کرد بیشتر یاد بگیرم بیشتر لذت ببرم کارهای عد
شاید امسال بیایم حرمت؛ یا شاید …سر و کار دل من هست, فقط با «شاید»باز هم دفتر خود را بزن ارباب, ورق اصلا افتاده کسی از قلم آقا !؛ شایدفکرش افتاده شبیه خوره‌ای بر جانماز منِ زشت, بَدَت آمده حتی؛ شایدمی‌روم گم بشوم از نظر مردم شهر تا شوم در حرمت پیش تو پیدا شایدآه, بیرون نکن ارباب مرا راه بدهکه به دردت بخورم روز مبادا شایدمی‌روم تا متوسل بشوم بر مادربرگه‌ی نوکری آنجا شود امضا شایدباید انگار, شهیدت شوم آن هم گمنامتا قبولم بکند حضرت زهرا شاید …
پدرم از اینکه عصبانی بشوم بیزار است. از ابتدای زندگی هم آرام و سربه زیر بوده است.
امروز با اشمئزازی که هرگز در او ندیده بودم گفت:"انقدر کم تحمل نباش جوان. هر وقت گله داشتی، هر وقت از وضعیتت راضی نبودی، فکر کن دور از جانت خدا تو را الاغ خلق میکرد و هزار آدم بی سر و پا سوارت میشدند! فکر کن موجودی بدشانس و بی زبان بودی که عقاب تا آسمان میبردت و رهایت میکرد تا زمین بخوری و تلف شوی و ارتجالا یک لقمه چربت کند! یا فکر کن مورچه نیم قدی بودی که یک آدم نه تن
دل بی  پناه من... 
شاید فکر کنید شهر دل من ساکت است و سرد 
من با گذر ثانیه ها میمیرم 
در این شعله ی قدیمی سال هاست در حال سوختنم
دیگر نه ان اهنگ قدیمی حالم را جا می اورد نه یک غذای دلچسب با صدای شر  شر باران 
دلم هزار تکه شده و تکه های تیزش شاه رگم را بریدههه... 
تاول های چرکین تمام بدنم را پوشانده...
از جیغ های خفه گلوی جانم زخمی است انگار استخوان هایم خالی اند بدنم میسوزد... از درد مینالم، به خودم میپیچم... 
گاهی به خودم میگویم ای کاش 
ای کاش یک نفر
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح می‌دهد. می‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه می‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
هزار بهانه برای غمگین بودن می شود جور کرد،یکی از یکی غیر منطقی تر،یکی امشب نصیب من شده،دلتنگ کربلا شده ام،از فردا باز هم باید یکسال منتظر باشم برای این هیئت ها و نوحه ها و مداحی ها،دهه ای بود که کمتر در فکر خودم و این دنیا و هزار هزار نیرنگ بازی اش بودم،دلم جایی دیگر بود،گیر بود پیش کسی،کم کم این دل بی صاحبم داشت صاحب دار می شد که چشم باز کردم دیدم شام غریبان است،از فردا برای جستجوی یک مجلس و یک روضه باید در به در کوچه پس کوچه های شهر بشوم که آی
می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر...
ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم .... پس...گومنه میناسان.(ببخشید همگی)
فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.
لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم ی
بسم الله الرحمن الرحیم 
همیشه با دیدن ادم های موفق، یعنی ادم هایی ک اقلا میدانند در زندگیشان چ میخواهند و تکلیفشان با خودشان و راهشان و آینده شان روشن است، از خودم بدم می آید .
وجودم پر میشود از حسرت.
حس میکنم به هیچ جا نرسیدم.
حس میکنم سالهاست بهترین روزهای عمرم را صرف ِ فقط دویدن کرده ام. بدون اینکه بدانم دقیقا میخواهم به کجا برسم. شاید گاهی ادای دیگران را در آورده ام تا خوب بنظر برسم، حالا پس از این سال ها، احساس پوچی دارم! احساس موجودی که از
دوستان بندری و جنوبی هم میتوانند در گروه واتساپ شهر خودشون و با همشهریای خودشون چت دوستانه داشته باشند و از دوزهمی در واتساپ لذت ببرند و ما خیلی خوشحال هستیم که این گروه رو ایجاد کردیم.
گروه واتساپ بندرعباس با تلاش زیاد دوستان ایجاد شده است و هدف آن نیز دورهمی شما بندریها بوده و از همه دختر خانم ها و اقا پسرها که دوست دارند تا در اپلیکیش واتساپ با هم چت کنند دعوت میشه که به گروه بیان.
این گروه چت واتساپ بندری یکی از موفقترین گروههایی بوده که م
تو گوشیم آلارم گذاشته بودم که برا سحری بیدار بشم، اما ظاهراً بیدار میشدم و آلارم و خاموش میکردم و باز میخوابیدم :/ 
تا اینکه برادر جان رفع زحمت نمودن و آمدن و گفتن این چیست که دارد زنگ می‌زند ⁦ آن موقع بود که فهمیدم نتوانستم برا سحری بیدار بشوم
و دیدم که فقط پنج دقیقه تا اذان مانده و در این پنج دقیقه فقط آب خوردم و دندان شستم 
وقتی برگشتم اتاقم دیدم صدایی از بیرون میاد اولش فکر کردم صدای مراسم ایناست بعد دیدم عه، صدای اذانه :))))
اذانی که زمان
اولین جوانه های سبز معصوم از شاخه ها سربرمی آورد. ننه داد میزند: سنگ به شکمتان ببندید! جوانه درختمان را نخورید مرگ خورده ها!
من هم با طعنه و شوخی میگویم: ننه جان! اصلا من این درخت را برای گنجشک ها کاشته ام. این ها هم خدایی دارند، بفرمایید شکم این بی زبان ها نباید سیر بشود؟
اخمهایش را در هم میکشد و با جدیت میگوید: خوبه خوبه! پس فردا این گنشجک ها را بیار توی اتاق، براشون غذا بپز، دورشون راه برو، بهشون هم بگو ننه.
از روی لج، یکی از کتابهایم را برمیدار
همه این شبکه‌های اجتماعی رو پاک میکنم... حتی شاید این وبلاگ هم پاک... درد دارد ولی برای من که دردمندم وجود اینها هم چیزی رو عوض نمیکند... میروم در خلوتم و فراموش‌شدن را آغاز میکنم... برای من که بیخبرم، اطمینان و یقین به اینکه بیخبر هستم و بیخبر هم خواهم بود شاید تسکینی باشد... تنها ترسم این است که به چیزهایی پشت پا بزنم که دیگر چیزی از من نماند و آنوقت با مصطفایی روبرو بشوم که برایم به شدت غریبه است؛ وضعیت وحشتناکی است، خدا به دادم برسد، به داد همه
داستانک
می توانستم دختری عشایری باشم. زیر «سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته ا
ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دا
یک چیزهایی هستند که هم خوبند و هم خوب نیستند هم عقلت تاییدشان میکند هم دلت اما شب که میشود دلت هق میزند که اصلا نمیخواهم منطقت هم وا میرود و میگوید حالا اینطوری اشکالی هم ندارد کنار بیا جانم و تو فریاد میزنی نمیخواهم میفهمی نمیخواهم و سکوت میکنی 
 
+میخواستم ننویسم میخواستم هرچیزی که به خودم مربوط میشود را پاک کنم اما اگر اینجا نباشد من کجا بنویسم ؟ و اگر ننویسم احتمالا منفجر میشوم من نمیخواهم منفجر بشوم دردناک است .
 
_که درون سینه هامان ماه
وﻗﺘ تو جبهه ﻫﺪﺍﺎ ﻣﺮﺩﻣ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣ ﺮﺩﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺮﺩﻡ ﺩﺪﻡ ﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻗﻮﻃ ﺧﺎﻟﻪ ﻤﻮﺗﻪ ﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺮﺍ ﻤ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﺣﻖ ﻋﻠﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮ ﻤﻮﺕ ﻫﺪﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟ ﻤﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﻤﺖ ﻫﺮ ﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻤﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺮﺳﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻠ ﺮﺍﻥ ﺑ
درون من موجود کمال‌طلبی وجود دارد که هر لحظه با تیزبینی آماده است از من انتقاد کند و ثابت کند دوباره کند زدم. تا الان راه فراری پیدا نکردم و از هرجایی پیدا شده و یقه‌ام را چسبیده. من هم ناچار پذیرفته‌ام و سعی می‌کنم کنار بیایم اما هر بار پروسه گوش کردن و افسردگی و ناامیدی و سرزنش درونی من را از پا می‌اندازد.
منتقد درونی‌ام حالا مدتی است به وبلاگم چسبیده. مدام سال‌های قبل را می‌کوبد توی سرم که آبلوموف هم وبلاگ نشد و تو دیگه خوب نمی‌نویسی و
از ابتدای امسال به خودم قول داده ام در مسابقه ماهانه داستان پنجاه و سه کلمه ای مجله آمریکایی Prime را شرکت کنم تا اینکه بالاخره یک روز نوشته هایم به درجه ای از کیفیت برسد که برنده مسابقه ماهانه بشوم.
امتیاز این مسابقه به این است که تنها باید در 53 کلمه داستانت را بنویسی....همین و بس. نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر. اینجاست که قدر کلمات را می دانی. جایی برای زیاده گویی نیست. نمی توانی هذیان گویی کنی.باید خیلی سریع همه اجازی پازل را بچینی و در پایا
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من که خوبم. مضطرب و بی قرارم، اما خوبم.
می دانی هیک جان، دیگر دارم به این اضطراب و بی قراری عادت می کنم. این یکی می رود، اما موضوع جدیدی جایش را می گیرد. اضطراب فعلی ام آزمون ورودی فرهنگ است. هیک، کتاب ریاضی هنوز تمام نشده، چه کار کنم؟ مامان که دید درس نمی خوانم، گفت: سولویگ، اگه قبول نشی خیلی از دستت ناراحت می شم.
همیشه همین است. اگر درس بخوانم و پنج بشوم هم کاریی ندارند. می گویند تو تلاش خودت را کردی.(گرچه خیلی کم پ
به کبریت های نیم سوخته ی خیس قسم بخورم یا به تکه سوسیسِ چسبیده به کف ماهیتابه؟ به کندن پوستِ لبم، یا پوست های قهوه ای دلمه بسته روی زخم های حاصل از کفش های پاشنه بلند دو هفته ی پیش؟ به پخش شدنِ عطرهای ارزان قیمتِ مردانه وسط بوی سوخته ی پلو یا به بوی جوهر نمک اولِ صبح وسط بوی کثافتِ دستشوئی ها؟ به صدای زمخت یاالله گفتنِ تعمیرکار ساعتِ هفت صبح یا به صدای ریز و ملوس گربه های تازه پا گرفته یک ساعت پس از نیمه شب؟ به چه چیز اینجا قسم بخورم که بفهمی من
امشب تقریبا نیمی از خانواده با رعایت فاصله بهداشتی و رعایت نکات ایمنی و دور نگه داشتن ننه از کل فضای اشغال شده، زدند و رقصیدند. به شادی تازه عروس و داماد! 
به من میگفتند بیا برقص، بیا برقص، دست بزن، پایکوبی کن و قص علی هذا...
من واقعا این کارها را نیاموخته ام، نه اینکه نخواهم شادی کنم. دست میزدم و میخندیدم...
میگفتند:ایشالا برای خودت، برقص بابا برقص تا برای خودت برقصیم...(این شاید در فرهنگ ایرانی نمود شگفتی، خیرخواهی، خوشحالی، نیکویی، آرزو و قص
من آدم صبوری هستم و هیچ وقت نیازی ندیدم با آدم‌های اطرافم وارد بحث بشوم. هر وقت مطلبی خلاق افکارم می‌بینم، خیلی راحت از کنار آن می‌گذرم. ولی چیزی هست که این روزها به شدت روی اعصاب من است. شاید شما هم مثل من این تجربه را داشته باشید، شاید هم هنوز نه!
بازاریاب‌های شرکت نیوشا در شبکه‌های اجتماعی طوری عمل می‌کنند که مثابه دقیق ایجاد مزاحمت است. هم رفتارهای مزاحمت آمیز و اصرار به اینکه حتماً در «مسنجر» حضور یابند و خیلی صمیمی و بی‌مقدمه و با لح
دو سال زندگی میان آدمهایی که دوست یابی از بینشان برایم غیرممکن بود
دست کم یک چیزی را بهم فهماند. قدیمی شدن بعضی دوستی هایم نتیجه ی عادت و فرار از
تنهایی و حوصله ی آدم های جدید را نداشتن نیست. چیزی که ما را در تمام این سال ها
با وجود دلخوری ها، دعواها و قهرها کنار هم نگهداشته پایبندی به قوانینی نانوشته،
عبور نکردن از خط قرمزها و پیدا کردن ویژگی هایی در یکدیگه است که شاید در سطح
خودآگاه از این که چقدر برایمان این ویژگی ها مهم و شرطی لازم است بی خب
امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده...و آلزایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش...زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد...جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم...روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی... از جنگیدن ..از...
برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منه
هرگز
نشنیده‌ایم که بعد از آن پیشامد، چه تغییری خواهیم کرد و از ما چه خواهد ماند؛ قد
که می‌کشی، عده‌ای فریاد بر می‌آورند که تنهایی را برگزین و زندگی‌ات را نیز به
تنهایی اداره کن تا نکند درگیر دیگری شوی و به دیگری دچار. گروهی اما گریبان می‌درند
که «بدی در تنهایی خفته است»* و باید با نیم دیگری جفت شوی تا بتوانی
در مسیری سالم و صحیح ادامۀ حیات دهی و به تکامل برسی.

من اما
در کشاکش و هیاهوی دستۀ دوم بودم و این‌گونه بود که با تو جفت شدم. اگر پیش از
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می  توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی! 
انجامش می ده
گاهی آگاهی از موقعیتی که در آن قرار داریم به مقدار زیادی به بهبود اوضاع و شرایط ما کمک خواهند کرد. دو تجربه مفید در این مورد دارم که در ادامه می‌نویسم.
تجربه اول:
با توجه به اینکه در شرایط روحی خوبی نیستم، به روانشناسی مثبت‌گرا پناه برده‌ام و در حال گذراندان یک دوره آنلاین هستم. در یکی از تمرین های این دوره، نامه‌ای به فردی که به من آسیب رسانده است نوشتم. وقتی که نامه تمام شد و آن را دوباره خواندم، مبهوت شدم: همه افعال به کار رفته در نامه در ز
شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر م
فردا یک پایانترم و یک میانترم دارم. اوضاع خوبی در هیچکدامشان ندارم و استرس هم چیز تازه ای نیست. دیشب و صبح درگیر دعوا شدم. اگر بخواهم طبق معمول رفتار کنم، امروز را تا شب در این وضعیت ... سپری می کنم و شب امتحان هم طبق معمول درس را متوجه نمیشوم. فردا هم می روم و دو تا صفر خوش آب و رنگ میگیرم و آخر ترم برای مشروط نشدن دعا می کنم. اما راستش نمی خواهم درگیر پروسه همیشگی سه ساله ی خودم بشوم و می خواهم همین امروز ؛ فقط امروز را تحمل کنم. چون فردا قرار است ب
سلام رفیق! قربانت بشوم عباس من! 
هربار به نحوی عشق خود را در دلم تازه می‌کنی . مدیونت هستم تا جان در بدن دارم. این را مرحمتی از جانب حق و عنایتی از جانب تو میدانم که اجازه نمیدهد و اجازه نمیدهی یادت در قلبم کهنه شود...
ادامه مطلب
آدم هارو بیخیال ببین خدا چندتا دوسِت داره.... 
یادمه تو 17_18سالگی این نوشته تصویر زمینه گوشیم بود
الان هم لازم دارم روزی ده بار به خودم یاداوری کنم.... 
آدم هارو بیخیال. 
کار خوبه خدا درست کنه..... 
دلم برای 17_18سالگیم تنگه
اون روزا اوج دلشکستگی هام بود، اما چقدر فاصلم کمتر بود تا آسمون
الان هم دلم میشکنه نه به شدت اون روزها ولی رابطم باهات خرابه!!! 
ویران بشوم آباد کردن بلدی؟؟؟ 
دلم میخواد بکوبم از نو بسازم! بزنم خودم و بپوکونم، پایه هام تو 18سالگی ر
این روزها خیلی ذهنم شلوغ بوده... خسته ام... ذهنم خسته است... دلم می خواهد چند روز سکوت کنم... مراقبه کنم... با هیچ کس حرف نزنم... حرص هیچی را نخورم... قضاوت نکنم... به گذشته و آینده فکر نکنم... غرق همین لحظه اکنون بشوم... پشت پنجره بنشینم و چشم بدوزم به آسمان... به ابرها... چشم بدوزم به درخت موی همسایه که دوباره دارد برگهایش سبز می شود... دیگر انگار ظرفیت گفتن و شنیدن ندارم... دو تا کبوتر کنار هم نشسته اند روی لبه ی دیوار... شاخه های درخت هم در دست باد می رقصند... ه
من آدم صبوری هستم و هیچ وقت نیازی ندیدم با آدم‌های اطرافم وارد بحث بشوم. هر وقت مطلبی خلاق افکارم می‌بینم، خیلی راحت از کنار آن می‌گذرم. ولی چیزی هست که این روزها به شدت روی اعصاب من است. شاید شما هم مثل من این تجربه را داشته باشید، شاید هم هنوز نه!
بازاریاب‌های شرکت نیوشا در شبکه‌های اجتماعی طوری عمل می‌کنند که مثابه دقیق ایجاد مزاحمت است. هم رفتارهای مزاحمت آمیز و اصرار به اینکه حتماً در «مسنجر» حضور یابند و خیلی صمیمی و بی‌مقدمه و با لح
به من نزدیک می‌شوند آنان که نباید نزدیک شوند. آنان که حالم بد می‌شود از بودنشان. آنان که نگاهشان رنگ امنیت ندارد. می‌ترسم از بودنشان. دستت را محکم می‌چسبم و دلم میخواهد آن قدر کز کنم پهلویت که چشمان هیچ کدامشان را یارای دیدنم نباشد. خودت می‌دانی چقدر پشیمانم از اینکه طوری نبوده‌ام که بفهمند دلم مال تو است و آنها نباید جرأت نزدیک شدن به خود بدهند. من باید آنقدر شبیه تو بشوم که همه بدانند توی قلبم جز تو جایی برای دیگری نیست.باید سرشار از تو ب
خیلی وقت بودازدیدارهای فیزیکی پرهیزمیکردم.حوصله فیس وافاده های جنس مونث رانداشتم.اصلاباجنس مونث نیازعاطفی من حل نمیشدبلکه بیشترمشکل معده پیدامیکردم.گاهی وقت هاجنس مونث اونقدرروی معده من اثرمنفی میگذاشت که دلم میخواست تاابدالدهرقرص خواب بخورم ومعتادبه خواب بشوم.
اینکه معتادبه خواب بودم دلیل های بیشتری داشت دارایی گنجینه لغات من درحدیک بچه کلاس اولی بود.اگربه من میگفتندجاه طلب نمیفهمیدم یعنی چه یااگربجای کلمه سلمانی ازکلمه آرایشگاه
 
 
 
ز اسماعیل جان تا نگذری مانند ابراهیم
به کعبه رفتنت تنها نماید شاد شیطان را
کسی کو روز قربان، غیر خود را می کند قربان
نفهمیده است هرگز معنی و مفهوم قربان را
 
#عید قربان شده و در عوض قربانی
ما به قربان تو رفتیم،اباعبدالله...
قسمت اول را بخوان https://t.me/peyk_dastan/14692
قسمت 166
روبه رویم زانو می زند. دست هایش را روی دست هایم می گذارد. دوری نمی کنم از این گرمایش، که همیشه به دنبالش آواره و حیران بوده ام.
-ببخشید عزیزم. آره من مقصرم. من تو رو یکدفعه رها کردم. مقصر من بودم. ولی حال روحیم آنقدر خراب بود که نتونستم بیام دنبالت. من فقط به دنبال این بودم اسم هانیه را از زندگیم خط بزنم. بعدش هم برای داشتن آرسام تلاش کردم. وقتی که اوضاع روبه راه شد آمدم دنبالت. درست همون روز عقدت.
اشک هایم
یاحق...
دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و ...
دو سال گذشت!
حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم...
آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد...
تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی ب
بیست و هفت تمام شد. بدون اینکه حسش کنم، بدون اینکه زندگیش کنم، تمام شد.
سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نمیدانم آمده‌ام اینجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول داده‌ام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشم.
دیشب نوشتم که
 احساس می‌کنم در ابتدای یک مسیر روشن هستم
آمده‌ام بگویم که این جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم می‌خواست خوش‌بین باشم و به همین دلیل این جمله را
از مترو که پیاده بشوم، یک پیاده روی نسبتا طولانی، یک مسیر سنگفرش شده که از پارک(زمین بازی کودکان) می گذرد و عرض یک کوچه را باید طی کنم. اگر از curfew جا مانده باشم، باید با قدم های بلند و سریع مسیرم را طی کنم. اگر وقت به اندازه کافی داشته باشم، هوا خنک باشد، فردا امتحان نداشته باشم، با قدم هایی آرام و بی خیال راه می روم. بعضی وقت ها، حتی برمی گردم و با احتیاط پشت سرم را چک می کنم. اگر کسی نبود، زیر سایه ی درخت های توت که بالای پیاده رو را سقف سبزی بسته
قسمت های زیادی را از دست داده ام. مخصوصا دلم برای آن قسمتی تنگ می شود که خیلی مهربان بودم و برای هرچیز کوچکی خیلی تشکر می کردم. واکنش هایم خیلی محدود شده اند. همیشه یا دهانم باز است یا تهش خنده تک لحظه ای میکنم و دوباره سریع همه چیز بر می گردد سر جای خودش. برای تیتراژ فیلم ها و خنکی یک ثانیه ایِ بین بیرون آمدن از حمام و لباس پوشیدن احترام زیادی قائلم. دارم سعی میکنم زخم های گذشته را با غلتیدن روی فرش ها تسکین بدهم. گل های روی فرش این کار را برایم م
 
سخنرانی در جمع هیأت دولت (انتظار ملت از دولت و ضرورت انجام آن)
1359/06/20
 
چند وقت پیش در برنامه خارج از دید بیانات امام خمینی ره را می دیدم و این شد که پیگیر بشوم و این صوت را پیدا کنم.
واقعا گوش کردن به این صورت خالی از لطف نیست و امام به خوبی مطالب را بیان کردند و بیان همین مطالب ار زبان دیگر افراد، شاید با برخورد مواجه بشود. در حالی که امام با صراحت مطالب را بیان می کند. امام در مورد وضع معیشتی مردم صحبت می کند و مسئولین به جای حل مشکلات، بر سر چی
حتما شما هم می دانید وقتی می خواهید وارد یک رشته ای شوید سوالاتی برای شما هم پیش می اید منم به کسی نیاز دارم که منو راهنمایی کند و به همه سوالات من جواب دهد چون همین سوال ها است که زندگی را از این ور به اون می اندازد خوب بریم سر سراغ پرسش ها سوال اول: اول سایتی است که سوالات کنکور علوم انسانی سال 97 در ان باشد شاید بگید چرا می خواهد نگاه کند تو که کلاس نهمی ولی اینجوری نیست چون می خواهم با سوال های کنکور اشنا بشوم  سوال دوم: این است که در رشته علوم
حتما شما هم می دانید وقتی می خواهید وارد یک رشته ای شوید سوالاتی برای شما هم پیش می اید منم به کسی نیاز دارم که منو راهنمایی کند و به همه سوالات من جواب دهد چون همین سوال ها است که زندگی را از این ور به اون می اندازد خوب بریم سر سراغ پرسش ها سوال اول: اول سایتی است که سوالات کنکور علوم انسانی سال 97 در ان باشد شاید بگید چرا می خواهد نگاه کند تو که کلاس نهمی ولی اینجوری نیست چون می خواهم با سوال های کنکور اشنا بشوم  سوال دوم: این است که در رشته علوم
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها